خدایا ... خودت ...
دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۲۴ ق.ظ
لحظاتی هست که انگار آخر آخر دنیاست ... لحظاتی هست که انگار هیچکس تو دنیا نیست که بتونه نجاتت بده ... لحظاتی که انگار هیچکس درکت نمی کنه ... لحظاتی که درد امونت رو می بره ... لحظاتی هست که اونقدر درمونده ای که از همه چیز و همه کس نا امیدی ...
تو اون لحظات چه می کنی ؟! این سوال رو دقیقا و همین لحظه دارم از خودم می پرسم ...
حالا که آخر دنیاست ... حالا که دیگه چیزی واسه باختن نیست ... پس بذار آروم بگیرم ... بذار ماهیچه های سرم که دارن انگار منفجر میشن بس که منقبض شدن رو رها کنم ... بذار کمی نفس عمیق بکشم ... بذار ذهنمو ساکت کنم و فقط نگاه اطرافم کنم ... سکوووووت ... و چقدر فکر نکردن خوبه ... حالا نگاهی به اطرافم می کنم ... آدمهای کوچیک با مشکلات کوچیک ... چرا باید از اونها کمک بخوام ؟! و یک لحظه چشمامو می بندم و می گم ... خدایا ... خودت ...
۹۱/۰۵/۲۳