ترس
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۳۳ ب.ظ
داستانی شنیدم در مورد "ترسها" که تو یه تصمیم گیری مهم کمکم کرد براتون نقل می کنم ...
استادی به همراه شاگردش در صحرایی در حرکت بودن ، خسته و گرسنه و تشنه به چادری بر می خورن ، صاحب چادر زنی با دو تا پسربچست که بخوبی از اونها پذیرایی میکنه ... بهشون میگه تنها داراییش در دنیا گوسفندیه که با شیرش و پشمش روزگار می گذرونند ...
فردا وقتی استاد و شاگرد خداحافظی می کنن ، استاد بی سر و صدا گوسفند رو می کشه و میره !!! شاگرد که حیرت زدست شروع می کنه به شماتت و سوال از استاد ... که چرا تنها دارایی خانواده ای رو از بین برده ...
سالها میگذره و باز مسیر استاد و شاگرد به اونجا میافته ... می بینن چندخونه ی قشنگ ، یه مزرعه ی سرسبز و کلی گاو و گوسفند اونجاست ... زن رو می بینن و ماجرا رو می پرسن ، زن میگه بعد رفتن شما یه از خدا بی خبر گوسفند ما رو کشت ... مجبور شدم گوشت و پوستش رو بفروشم و چند تا مرغ و مقداری گندم بگیرم ... گندمها رو کاشتم ، مرغها رو پروش دادم ، محصولم که بهتر شد گسترشش دادم و با کمک پسرهام کم کم اینجا رو ساختیم و حالا صاحب گله های گاو و گوسفند و مزرعه ایم ...
گوسفند داستان چیزهاییه که با ترس بهشون چسبیدیم ... و مانع اصلی تغییر و رشد ما هستند ... مقداری ریسک پذیری ، عقل ، مشورت و توکل به خدای مهربون زندگی همه ی ما رو می تونه قشنگ تر کنه ... من رفتم گوسفندم رو بکشم ... برام دعا کنید .
۹۱/۰۶/۰۲