نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

ترس

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۳۳ ب.ظ
داستانی شنیدم در مورد "ترسها" که تو یه تصمیم گیری مهم کمکم کرد براتون نقل می کنم ... استادی به همراه شاگردش در صحرایی در حرکت بودن ، خسته و گرسنه و تشنه به چادری بر می خورن ، صاحب چادر زنی با دو تا پسربچست که بخوبی از اونها پذیرایی میکنه ... بهشون میگه تنها داراییش در دنیا گوسفندیه که با شیرش و پشمش روزگار می گذرونند ... فردا وقتی استاد و شاگرد خداحافظی می کنن ، استاد بی سر و صدا گوسفند رو می کشه و میره !!! شاگرد که حیرت زدست شروع می کنه به شماتت و سوال از استاد ... که چرا تنها دارایی خانواده ای رو از بین برده ... سالها میگذره و باز مسیر استاد و شاگرد به اونجا میافته ... می بینن چندخونه ی قشنگ ، یه مزرعه ی سرسبز و کلی گاو و گوسفند اونجاست ... زن رو می بینن و ماجرا رو می پرسن ، زن میگه بعد رفتن شما یه از خدا بی خبر گوسفند ما رو کشت ... مجبور شدم گوشت و پوستش رو بفروشم و چند تا مرغ و مقداری گندم بگیرم ... گندمها رو کاشتم ، مرغها رو پروش دادم ، محصولم که بهتر شد گسترشش دادم و با کمک پسرهام کم کم اینجا رو ساختیم و حالا صاحب گله های گاو و گوسفند و مزرعه ایم ... گوسفند داستان چیزهاییه که با ترس بهشون چسبیدیم ... و مانع اصلی تغییر و رشد ما هستند ... مقداری ریسک پذیری ، عقل ، مشورت و توکل به خدای مهربون زندگی همه ی ما رو می تونه قشنگ تر کنه ... من رفتم گوسفندم رو بکشم ... برام دعا کنید .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۰۲
نیم نوشته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی