نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۹ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۱۸دی
کجا با این عجله ؟ چرا همیشه منتظریم یه چیزی تموم بشه ؟کارام که تموم بشه ... برسم فلان جا ... فلان کار رو که انجام بدم ... به این دقت کردی که تقریبا تمام لحظاتمون در انتظار می گذره ! انتظار اینکه کاری که داریم انجام می دیم تموم بشه ؟  چرا اینقدر شتابزده ایم ؟ مگه کجا می خوایم بریم ؟ کجا برای رفتن هست ؟ مگه ما همیشه "اینجا" نیستیم ؟ مگه همیشه "الان" نیست ؟ توی ترافیک به جای بوغ زدن و فکر کردن به اینکه چقدر دیگه می رسی ، نمی تونی به نگاه کردن به اطرافت ، لذت بردن از موقعیت ها ، فکر کردن به یه چیز خوب بپردازی ؟ بوق تو چقدر تغییر ایجاد می کنه ؟ غرغر کردن چطور ؟  باز هم این صدای مرموز توی سرمونه که می گه بوغ بزن ، غرغر کن ، چقدر زندگی مزخرف شده ، عجله کن ! جا می مونی ، همه جا رو بریز به هم ... یه ضرب المثل یادم اومد که خودم تعجب کردم : عجله کار شیطونه ! (تا حالا هم شک کردیم که این صدا که می خواد همیشه نا آروم باشیم و ناراضی رو می شه صدای شیطان هم نامید ! ) بیاد تمرین کنیم ، هر جا که هستیم شرایط رو بپذیریم ، اونجا باشیم جای اینکه به ذهن اجازه بدیم حرفای اضافی بزنه ، همون لحظه باشیم جای اینکه به آینده و گذشته بریم ، تمرین کنیم از همین الان لذت ببریم ، موقعیت هامون رو برای لذت بردن از زندگی با شتابزدگی از دست ندیم چون "همه چیز همون جاییه که باید باشه ! "
نیم نوشته
۱۷دی
بیاید به تفاوت خستگی روحی و جسمی فکر کنیم !  خستگی چطور ایجاد می شه ؟ یه نوعش جسمیه و بدیهیه که بعد از یه فعالیت بدنی آدم خسته بشه ( که می شه اسمش رو کوفتگی گذاشت ) . ولی نوع شایع دیگه اش خستیگیه که صدای ذهن می سازه . روش کارش اینطوره که اول دست به دامن گذشته می شه ، می گه وااااای چقدر کار کردم ، باید خسته باشم ، و بعد دست به دامن آینه می شه و می گه وااااای چقدر کار مونده ... و حاصل یه احساس نارضایتیه ... احساس خستگی ... چه می شه کرد ؟ ذهن رو آروم کرد ! دست از فکر کردن به گذشته و آینده برداشت . به لذتهای این لحظه فکر کنیم . در لحظه ای که هستیم حضور داشته باشیم . مگه می شه در حال کار کردن هم لذت برد ؟ بله ... لذتهایی که از خود کار می بریم ، از توانایی هامون ، از هنرمون ، تلاشمون ... و همینطور لذتهای جانبی ، همصحبتی همکاران ، تماس با مشتری ها ... خستگی یه توهم بیشتر نیست که دسته گل صداست ...
نیم نوشته
۱۷دی
تمام زندگی ام (توی سیاره قبلی !) از نعمت نظم و برنامه ریزی محروم بودم . امروز یه نگاه به زندگی جدیدم کردم ، جالب بود ! برنامه ریزی روزانه بخشی از زندگی ام شده و باعث شده استرس خیلی کمتری رو تجربه کنم ، منظم تر و دقیق تر باشم و دیگران بتونن روم حساب کنن . برنامه روزانه من چیز خیلی پیچیده ای نیست ولی یاد گرفتم هر وقت که لازمه از ساعتم استفاده کنم ... می دونم امروز می خوام چکار کنم ، چه ساعتی شروع به کار می کنم ، چه ساعتی قراره مطالعه کنم ، چند دقیقه بخوابم ... ظاهرا کار ساده ایه ولی امتحان کنید تا ببینید چقدر احساس خوبی رو با برنامه ریزی روزانه می تونید تجربه کنید ...
نیم نوشته
۱۵دی
خداوندا ! آرامشی عطا فرما تا بپذیرم ... دعایی هست که صبح و شب تکرارش می کنم ... معجزه ها می کنه این دعا ... اینبار خودش به تنهایی نه! (ما عادت کردیم که دعا کنیم و بشینیم ببینیم معجزه کی اتفاق می افته ؟!) ولی عمل کردن بهش این معجزات رو می سازه . دعا اینه : خداوندا ، آرامشی عطافرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم .  شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم . و بینشی که تفاوت این دو را بدانم . خداوندا مرا فهمی ده تا متوقع نباشم دنیا و هر چه در آن است مطابق میل من رفتار کند ... معجزه اش هدیه ی "آرامش " به زندگیمونه ... , امروز وقتی من چیزی رو نمی تونم تغییر بدم پس می پذیرمش ... (در گذشته حرص می خوردم ، زور اضافی واسه تغییرش می زدم ، قرقر می کردم ، درد می کشیدم و ... ) شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم .... بعضی وقتا با یه حرکت کوچیک می شه چیزها رو تغییر داد ولی ما بجای تلاش فکر می کنیم ، غرغر می کنیم ، حرص می خوریم و روال عادی خود آزای رو ادامه می دیم ! و بینشی که تفاوت این دو را بدانم : این از دو تای قبلی مهم تره ، چون خیلی از انرژی ما واسه اشتباهی گرفتن دو مورد بالا صرف می شه ! زور می زنیم چیزای تغییر ندادنی رو تغییر بدیم و بالعکس ... و در آخر از خدا فهم این رو می خوام که بدونم دنیا همیشه همین دنیا بوده و هست و قرار نیست چیزی باشه که من می خوام ... توقعاتم هستن که منو انسان دائما رنجید و شاکی ای کردن ... باید دیدم رو تغییر بدم و انتظاراتم رو معقول کنم ... دیگه می دونم دنیا رو من نمی چرخونم ... خدا می چرخونه ...
نیم نوشته
۱۴دی
پیام خداوند ... در خلوتگاه درونت با من ملاقات کن ! برای دیدن من به دنبال هیچ آئینی نباش ... از هیچ دروازه ای عبور نکن ! همانجایی که هستی بمان . به هر چه نگاه کنی من در آن‌ام حضور دارم ! اگر جایی خالیست از غیبت توست ... من همیشه حاضرم ! فقط مرا از من بخواه ... با تشکر از مهرداد عزیزم ...
نیم نوشته
۱۳دی
قبل از اینکه مطلبم رو شروع کنم ... نظر کامران ذهنمو بازتر کرد ، ضمن تشکر از لطفش به وبلاگ و خودم مستقیما منتقلش می کنم : خیلی نکته جالب و مهمیه. دون میگویل میگه که این همون ذهن یا شیطانه که ما رو از بهشت حقیقی بیرون کرده و درست به همین علت باید خاموشش کرد. تقریبا همه اتفاق دارند که این صدا قطعا یک بیگانس ما نیستیم. یاد اون آیه قرآن افتادم من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس .... با این صدا چه کنم ؟ آیا می تونم ساکتش کنم ؟ اگه ساکتش کنم چی میشه ؟ و ده ها سوال واسه هر کسی پیش میاد . جواب این سوالا رو کم کم با هم مرور می کنیم . کاری که من کردم این بود : شروع کردم به گوش دادن ، من توانایی ساکت کردنش رو ندارم ولی کار مهمی که می تونم انجامش بدم گوش دادنه و اینکه تفاوت بین "من" و "صدا" رو تشخیص بدم . این خودش گام مهمیه ... از امروز تمرین کنیم : به صدا به عنوان شنونده گوش بدیم ، بذاریم حرفاشو بزنه ولی این ذهنیت که این صدا خود منم رو در خودمون بشکنیم ... معجزه ها شروع خواهد شد ، افسار زندگی کم کم از دستش خارج می شه . بعد از اون شروع به مراقبه می کنیم و زندگی واقعی شروع می شه ... یکی از کارهایی که کردم و باعث شد به دنیای واقعی برگردم این بود : هر چیزی که صدا گفت و تشخیص دادم من واقعی اون کار رو نمی خواد ، برعکسش عمل کردم !!! صبح که بیدار شدم گفت " یه کم دیگه بخوابم " و من فورا از رختخواب خارج شدم ! گفت وقت صبحانه نداری ... پس صبحانه خوردم ! گفت رختخواب رو جمع نکن ، دیرت شده ! و رختخواب رو جمع کردم . گفت تاکسی خطی دیر پر می شه ، سوار عبوری شو ! و من توی تاکسی خطی نشستم و منتظر شدم ... و تمام روز من اینجوری می گذره ... چقدر زیباتره زندگی توی دنیایی که خودم انتخاب می کنم چه کنم ، نه یه صدا که خودشو جای من جا می زد !
نیم نوشته
۱۲دی
امروز دوستی پیامی داد که کلی فکرم رو مشغول کرد ! اگه بخوای بزرگترین تجربه ی زندگیت رو در یک جمله بگی  چیه ؟ فکرم مشغول شد . تجربیات زیادی بود ولی اینو نوشتم ... فکر کنم این بزرگترین تجربه ای بود که 29 سال از عمرم رو خرجش کردم : نوشتم : اگه 30 سال مطالعه کنی ، 300 تا استراتژی و طرز فکر و عقیده جمع کنی ، 3000 تا کشفیات معنوی داشته باشی و ... به قدر یک روز ، یک تلاش ، یک عملکرد ارزش نداره ... دو صد گفته چون نیم کردار نیست .
نیم نوشته
۱۱دی
دیروز به وجود یک صدا پی بردیم ، اینکه انگار من اون صدا نیستم ! بذار بیشتر درباره اش فکر کنیم ... قرار نیست چیزی رو یاد بگیریم ، فقط چیزایی رو که می دونیم و فراموش کردیم مرور می کنیم . اگه اون صدا من نیستم پس من کی ام ؟ پیدا کردن جواب این سوال خیلی سخته ، ولی وقتی صدا رو بشناسی ، هر آنچه را که نیستی جدا می کنی و می مونه خودت ... خود خودت ! امروز به نکته جالبی فکر کردم ! این صدا هیچوقت چیزهای خوب رو از من نمی خواد !  درست لحظه ای که اینو درک کردم صدا شروع کرد به حرف زدن ! یه تاریخچه از چیزای خوب و کارهای خوبی که ازم خواسته بود رو لیست کرد ! اما بهش دقیق شدم ! نه ! حتی کارای خوبی که ازم خواسته بود یه چیز منفی پشت خودش داشت !!! وقتی ازم خواست که کار خوبی انجام بدم ، کلی انگیزه اشتباه گذاشته بود پشتش ... تأیید طلبی ! خودخواهی ! غرور ! سؤاستفاده ! و و و ... اما بقیه موارد چی ؟ تنبلی از کجا شروع می شه ؟ یه صدا که می گه ولش کن ... حسادت چی ؟ صدایی که مغزم رو پر می کنه از توجیه و بهانه ... دروغ ؟ پایه و اساس و برنامه ریز همه دروغهام همین صداس ... بازم بگم ؟ همین طور که چند تا مثال زدم خوب فکر کنیم ... چقدر از بدی هایی که در زندگیمون هست با این صدا شروع می شه ؟
نیم نوشته
۱۰دی
تا حالا دقت کردید که یک صدا دائما توی سر ما داره واسمون حرف می زنه ... وقتی به هر چیزی نگاه می کنیم اسمش رو برامون بازگو می کنه ، درباره آدما و شرایط قضاوت می کنه ، درباره همه چی حرف می زنه ... بعضی وقتا سوم شخص ، بعضی وقتا اول شخص ! برو ، نرو ، انجام بدم ، انجام ندم ... همیشه می دونستیم که این صدا صدای خودمونه . حالا یک نکته که باعث شد زندگی من متحول بشه : اگه این صدایی که حرف می زنه ماییم ، پس اونی که میشنوه کیه ؟ یعنی دو تا من وجود داره ؟ یا من دو قسمتم؟ اگه من شنونده ام پس گوینده من نمی تونم باشم ... راز تغییر دیدگاه در همینه ! ما فقط شنونده ایم ... من واقعی اونیه که می شنوه و صدا بخش کوچکی از وجود ما به نام ذهنه ! ذهنی که با قدرت تمام نشسته و داره حکومت می کنه ! روی تمام وجود ما و زندگی ما حاکمیت می کنه و این نقاب رو زده که ما با ذهنمون یکی هستیم ... این بحث رو ادامه خواهیم داد
نیم نوشته
۰۸دی
زمان ... چیزی که همه داریم توش دست و پا می زنیم ، همه معمولا وقت نداریم ، همیشه دیرمون شده ، همیشه فرصت نمی شه ... آینده ! پر از ترس ، توهم ، تردید ... گذشته ! پر از حسرت ، اشتغال فکری ... عجله ! کاری که در هر لحظه می کنیم . از ترافیک متنفریم ، از انتظار بدمون میاد ، از عجله هم همینطور ... راستی مگه گذشته و آینده وجود خارجی هم دارن ؟ مگه زمان یک تعریف نیست ؟ مگه همه اونچه از زمان می دونیم توی فکر ما تعریف نشده ؟ مگه گذشته تمام نشده ؟ مگه آینده اومده ؟ تنها داشته واقعی ما الان و اینجاست ! پس همه اونچه که بالا ازش گفتیم چی می شه ؟ چرا ؟ کاش بهش فکر کنیم ... من فقط برای امروز ، فقط توی این لحظه از زندگی ام لذت می برم . زیباییهای شتابزده نبودن رو تجربه می کنم ... صبر رو تمرین می کنم .
نیم نوشته