نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

۱۱اسفند
یه اتفاق امروز کلی از نواقصم رو فعال کرد ، کلی کنترل کردم ، کلی بد اخلاق شدم ، کلی قضاوت کردم ... می نویسم تا خودم بفهمم گیر از کجاست . یک مشتری داشتم که برای طراحی یک نشریه پیشم اومد ، خانمی چادری با ظاهری خیلی ساده که کم و بیش یک دماغ و عینک ازش پیدا بود ، تا لحظه ای که در شرکت بود فقط به دیوار بغلی من نگاه می کرد ، حدود 20 دقیقه ویرایش کارش طول کشید و فقط سرپا بود و حاضر نشد توی صندلی در نیم متری من بشینه ! فامیلی اش رو پرسیدم که بدونم چی صداش کنم ، گفت بفرمایید مدیر مسئول نشریه ی ... !!! احساس کردم بهم توهین شده ، در عین حال که الان دارم به معصومیتش فکر می کنم عقایدش رو نمی فهمم . در عین حال که به بدی‌هایی که تو جامعه امون هست فکر می کنم به رفتار عجیبش فکر می کنم ! افراط و تفریط ... تو جامعه ای که توش زندگی می کنم اگه یه زن مثل یک انسان رفتار کنه ، گرگهایی هستن که مثل بره ی بی دفاع بهش حمله می کنن  ، اگه مثل این دختر رفتار کنه ، باعث خشم ، نفرت و تمسخر قرار می گیره ... من که ادعای روشن فکری ام میاد چه فکرهایی که از سرم گذشت ... چی درسته ، چی غلطه ...
نیم نوشته
۱۰اسفند
مراقبه ... چیزی که دید من رو به دنیا ظرف چند ثانیه تغییر داد . تازه فهمیدم که هر چه دویدم ، هر چه دانستم ، هر چه خواستم ، هر چه گشتم ... همه منو به لحظه ای رسوند که فهمیدم باید بایستم ، ندانم ، نخواهم و وقتی نگشتم ... یافتم ، حس کردم ، درک کردم و همه اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد !  هنوز در ابتدای راهم ... چیزی که در کسری از ثانیه مسیر زندگی ام رو عوض کنه ، چیزی که در چند لحظه آرامشی رو بهم هدیه میده که تا به حال تجربه نکرده بودم ، اگه بتونم در طول روزم تجربه اش کنم با من چه می کنه ؟
نیم نوشته
۰۷اسفند
روزهای آخر ساله و فشار کارم اینقدر زیاده که وقت برای نوشتن کم میارم ... ولی مگه چه خبره که همه مردم اینقده عجله دارن ؟ چه خبره که همه یاد کارهای انجام نشده میافتن ؟ عیده ؟ خوب مگه عید چیه جز رسیدن فصل بهار ، زمانی واسه آرامش و جشن ... ولی انگار عادت داریم از جشن هامون هم استرس بسازیم ... یاد همه کارهای عقب افتاده ، همه بدهی ها و طلب ها ، همه ی خرید های نکرده و ... بیافتیم . مگه تمام سال رو ازمون گرفتن ؟ انگار دارم غرغر می کنم ، مال ساعت ها کار پشت سر همه ... عیدتون پیش پیش مبارک :)
نیم نوشته
۰۴اسفند
از این به بعد می خوام شعرهام رو هم توی وبلاگ بذارم ... سعی می کنم تایپ کنم ولی لینک گذاشتن ... خوب راحت تره :) این رو خیلی دوست دارم چون اولین شعرم در این مدته که به زمین اومدم  : دیروز امروز
نیم نوشته
۰۲اسفند
امروز سد بزرگی رو که باعث می شد سالها در خواب غفلت باقی بمونم شناختم ... اسمش "دلسوزی به حال خود " یا "تأسف به حال خود" ه ! سالها "صدا" با این ابزار قوی باعث شده بود به من احساس قربانی بودن رو القا کنه ... اینکه من چقدر گناه دارم ! چقدر مظلومم ، زندگی ، مردم ، روزگار ، خدا و ... چه بلاهایی سر من آوردن ، من طفلکی که تقصیری ندارم ... با این افکار خزیدن تو غار تنهایی و تفاوت رو دوست داشتم ... حتی اگه چیزی می خواست این سد رو بشکنه فورا ازش فرار می کردم یا باهاش می جنگیدم . این غم ، این تأسف ، این احساس قربانی بودن رو دوست داشتم . امروز یه ابزار قوی برای جایگزینی اش دارم ... پذیرش ، فروتنی و "شکرگذاری " ... اطرافم رو طوری که هست می پذیرم ، خودم و نقش خودم رو در زندگی امروزم می پذیرم و بابت داشته هام شکر گزاری می کنم ... دیگه فرصتی برای دلسوزی به حال خودم و غصه خوردن برای گذشته ندارم ... به صدا هم فرصت نمی دم این بلا رو سرم بیاره . با دست برداشتن از این دلسوزی احمقانه و با واقع بینی شروع کردم به پیمودن مسیر جدید زندگی ام ... امروز شکر گزارم ... خوب می دونم چیزی که هستم حاصل عملکردیه که داشتم و دارم . اگه بد بودم پس می دونم عملکردم بد بوده و امروز که خوبم حاصل عملکرد خوبمه ... "تو این دنیا هیچکس جز خودم نمی تونه آرامشم رو بگیره " "تو این دنیا هیچکس جز خودم نمی تونه منو تغییر بده " " تو این دنیا هیچکس جز خودم نمی تونه مسئولیت زندگی ام رو بپذیره " "تو این دنیا هیچکس جز خودم نمی تونه برای من آرامش رو پیدا کنه "
نیم نوشته
۰۱اسفند
امروز تصمیم گرفتم به یه جمله ی قدیمی عمل کنم : طوری عمل کن انگار یک ساعت دیگه بیشتر زنده نیستی و طوری برنامه ریزی کن انگار صد سال دیگه زنده ای ... جوابی که گرفتم فوق العاده بود ... برای کسی که یک ساعت دیگه بیشتر زنده نیست معنی زندگی یه جور دیگه است ... خشم ، رنجش ، طمع و ... معنی نداره و عشق ، مهربانی ، خدا و ... معنی بیشتری پیدا می کنه . اطرافیانم رو چون یک ساعت دیگه بیشتر نمی بینم عاشقانه دوست خواهم داشت ... عملا امتحانش کردم و جواب داد ! فکرم رفت طرف اتفاقی که دیشب توی کلاس افتاده بود ، رنجشی که از عده ای گرفته بودم ، داشتم فکر می کردم که امشب تو کلاس بهشون بگم ... یهو یادم افتاد من یک ساعت دیگه بیشتر فرصت ندارم ! اتفاق دیشب فورا رنگ باخت ... احساسم نسبت بهشون برگشت و خوبی هاشون رو به یاد اوردم و دوستشون داشتم ! اصلا وقتی من امشب نیستم دیگه این فکرا چقدر بیهوده به نظر می اومد ... شروع کردم به لذت بردن از لحظه ای که توش هستم ... به دو سه نفر که دوستشون داشتم اس ام اس دادم  (چه احتیاجی به فراموشکاری ، تنبلی و غرور هست وقتی وقت زیادی ندارم ... ) ، رسیدم سر کار ، شروع کردم به طراحی ... دارم سعی می کنم بهترین طرحم رو بزنم (چون آخریش می تونه باشه ) ... با مشتریام بهترین رفتار رو دارم ... زندگی چقدر قشنگه ... ازش لذت می برم و استفاده می کنم .
نیم نوشته