۱۷فروردين
در حسرت و جستجو و پر از بگو مگو و گفتگو ... ناشاد و با کوله باری از گله و شکایت....
به دنبال راه می گشتم ... به دنبال یار می گشتم ... چقدر زیاد می گفتم و چقدر کم
می شنیدم ...
زمانش رسید ... لحظه ی خستگی ... لحظه ی عجز ... لحظه ی اقرار به
ناتوانی ... دیگر نگشتم ، ناشاد نبودم –حتی از ناشادی هم خسته شده بودم – دست از
گله برداشتم ... و سکوت کردم ... آرام گرفتم ... فقط تماشا کردم ...
او در کنارم بود... و من در تاریکی به دنبالش می گشتم ، راه همین جا ،
درست زیر پای من بود و من آواره ی پیدا
کردنش ... راه پیدا بود ، یار پیدا بود و سکوتم آواز شد ... فریاد شد ... یار من
یافتنی نبود ... دریافتنی بود ...