نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۹بهمن
سوال بعدی انکار ... راستی سلام ! با انرژی و روحیه و حال و احساس قشنگ برگشتم ... آیا بیماری و مشکلاتم رو با دیگران مقایسه می کنم ؟  برای من یکی از راههای رفتن تو فاز انکار و فرصت دادن به بیماری واسه جولان دادن و صفا کردن همین مقایسست ... مقایسه برای من دو نوعه : مقایسه کردن شدت و بدی بیماری و مشکلاتم نسبت به دیگران ( مثلا مشکلات من خیلی بدتر ، جدی تر ، خطرناکتر و ... از فلانی و فلانیه ... اینا نمی دونن مشکل واقعی چیه .. ) نتیجه چی میشه ... ارتباطاتم ضعیف میشه ، نا امید میشم ، کمک گرفتن یادم میره ، بیماری با احساس تفاوت باعث میشه و من و خودش بمونیم و یا درگیر خود کم بینی میشم یا خود بزرگ بینی ... دریچه ی افکارم بسته میشه ، آموزش پذیریم کم میشه ، احساس تنهایی و تفاوت ... اما روشی که مد نظر این سؤاله : مقایسه می کنم و می گم بابا من خیلی بهتر از فلانی و فلانی ام ... من نسبت به اینا فرشته ام ... مثلا : آقا فلانی تمام زندگیش دروغه ... من هر از گاهی محض احتیاط یه دروغ کوچیک میگم ! ( و یادم میره که دروغ بده ! در هر شرایطی ! و بیماری من با این مقایسه داره زشتی دروغ خودم رو کمرنگ می کنه و دوربینم رو روی اطرافیانم روشن میکنه  ) ... یه مثال دیگه : آرامش و زندگی خودم رو با کسایی که سه برابر من تو انجمن بودن مقایسه می کنم و میگم دمم گرم ! کارم درسته ! «و این یعنی فاجعه ... این یعنی یادم میره با یه بیماری کشنده ، پیش رونده ، موذی (نوشتم موزی !!! خودم نیشم وا شد ! ) ، لاعلاج دارم زندگی می کنم که اگه غفلت کنم تمام آرامش و خوشبختیم رو در یک لحظه میتونه ازم بگیره » یادم میبره اول راهم ... یادم میبره هیچی نمی دونم ... باید امروزه دست از مقایسه بردارم . باید یادم باشه که بیماری من در هر شرایطی به خودی خود بده ! فرقی نداره دیگران چطورن ، کسی که آنفولانزا میگیره بی خیال درمان نمی شه به علت اینکه نفر کناریش سرطان داره ! اینا هر دوش اگه بهش نرسیم کشنده است ... یه مدته وبلاگ حال و هوای قدیم رو نداره ... نظر بذارید و درک خودتون رو از مقایسه و انکار بنویسید ... خوشحال میشم از تجربه هاتون استفاده کنم .
نیم نوشته
۲۴بهمن
خدایا ممنونم ازت که صدامو میشنوی و دستم رو می گیری ... امروز خوبم ... خیلی خوب ... خدایا ممنونم که هستی ، که اگه نبودی چقدر زندگی بی معنی میشد و من چقدر بی پناه و بی تکیه گاه ... کمکم کن در لحظات خوشی و سختی فراموشت نکنم ... کمکم کن زندگیم معنای واقعی داشته باشه ، با پیمودن مسیر آرامش ، کمک به خودم و دیگر انسانها برای نزدیک شدن به تو ... به حقیقت زندگی ... خدایا نگذار هرگز در انکار فرو برم ... نگذار فراموش کنم کی هستم ... ارزش اصولم رو از یادم نبر ... خدایا من به تنهایی در مقابل ذهن خودم هم عاجزم ... در مقابل مشکلات ... در مقابل زندگی ... اما با تو ، کسی توانگر تر از من نیست ... چه لذتی داره وقتی حامیت قوی ترین ... مهربان ترین ... تواناترین باشه ... وقتی بابات صاحب اصلی کائنات باشه ... خدایا دست این فرزندت رو بگیر تا گم نشه در بازیگوشی هاش ...
نیم نوشته
۲۳بهمن
واااااااااااای خدا ... تا حالا چنین دوره ی طولانی فعال بودن بیماریم رو تجربه نکرده بودم ، کاملا غیر قابل اداره شدم و عین بچه ای که تازه رفته کلاس اول نمی دونم باید چیکار کنم ... زور بیماریم از من بیشتره و کم و بیش فلج شدم ... فکرم یه جای دوره ... تمام روز جای لبخند اخمو هستم ... چیزی خوشحالم نمی کنه ... افکار بحران زا تمام مغزم رو گرفته ... دعا و مراقبه هم اصلا ... واسم دعا کنید ... با این انرژی هایی که دارم از خودم متصاعد می کنم غریبه ام ... نمی خواااااااااااااااااااام ! آی خدااااااااااااااااااااااااا ! بیا دستمو بگیر .... مرسی :-)
نیم نوشته
۲۱بهمن
یک روز جدید ... و تجربیات جدید ... یکی از لذتهای زندگیم فکر کردن به فرصتها و چالشهاییه که می تونم باهاشون مواجه بشم ، من هنوز زنده ام و دنیا پر از فرصته ... شاید روزی تصمیم بگیرم آفریقا رو ببینم (ترجیح میدادم سری به هندوستان بزنم ) . شاید تصمیم بگیرم به کار مورد علاقم بپردازم و یه سرآشپز حرفه ای بشم ... هنوز نیمی از زندگیم مونده ... خدایا برای جهان هیجان انگیز و دوست داشتنیت ممنونم ... اما سوال بعدی ... آیا دیگران رو برای اشتباهات خودم سرزنش می کنم ؟ وقتی که خراب کاری ای اتفاق میافته یکی از تخصص های من سرزنش هر چیزیه که دم دستم باشه ... شروعش با خداییه که همیشه هست ! ( همیشه باعث همه ی بدبختیها رو خدا می دونستم -در حالی که امروز می دونم هر چی که خوبه و خیره مال اونه و هر چی که شره و بده دست پخت خودمه ! - ) ، بعد شروع می کردم سرزنش شرایط محیطی ... آب و هوا ، کارهای شرکت ، بوق ماشین ها ، پرنده های آسمون ... و در آخر شروع می کردم به سرزنش اطرافیان ، گاهی شروع می کردم از کودکی تا بزرگسالی دنبال سرزنششون که اگه برام فلان آبنبات رو خریده بودی من عقده ای نمی شدم و امروز تو کارم موفق بودم !!!!!!! (داغم تازه شد ! یه ماشین پلاستیکی بود که تصویرش هنوز تو ذهنمه ! مامانم به فروشنده گفته بود بگو فروشی نیست ... چند وقت پیش رفتم فروشندشو گیر آوردم و بهش گفتم اون منو عقده ای کرده و باعث همه ی مشکلات زندگیمه !!! جدی میگم ! ) خلاصه ... هیچوقت دوربین من رو به خودم نمی گرده که ببینه آقای عزیز ! این گندی که زدی ! این مشکلی که داری ! این مسئله و شرایطی که درش هستی ... حاصل انتخاب و عملکرد خودته ... و همیشه و همیشه دوست دارم دیگران رو مقصر جلوه بدم . درد آور در مورد مسئله ی انکار اینه که خودم هم مثل همیشه دروغ های خودم رو باور می کنم ... منتظر دیدگاه های شما هستم ...
نیم نوشته
۱۹بهمن
این روزها آشفته ام ، دقیقا نمی دونم چمه و هنوز تراز نگرفتم ... همخونه و دوستای نزدیکم دچار انواع مریضی ها از جمله آنفولانزا و سرماخوردگی و ... شدن (بدخوابیم واسه مریضی هم خونه ! و انرژی منفی ای که بم میده یه عامل  )  . همکارم رفته واسه خودش مرخصی (فعالیت نواقص رو در جمله بندی می بینید!!! ) . اون یکی هم رفته مسافرت و من تنها (آره ! تنها ! این یه دلیل آشفتگی) هشت ساعت تو محل کارم با مشتریای غرغرو (شرایط محیطی ! اینم یه دلیل) . هوا سرد و ابریه (روزای ابری همه دلشون گرفته منم یکیش ! اینم یه دلیل ) و فشار کار هم از یک طرف (خستگی اینم یه عامل ) ... آخر برجم هم رسیده و پولم ته کشیده (وااااااااای این مهم ترین عامل برای من بیمار !!! ) و همه ی اینها باعث شده دل و دماغ نداشته باشم ... پس نمی نویسم !
نیم نوشته
۱۶بهمن
بازم چشمامو می بندم که خوبیهاتو بشمارم نمی تونم ، فقط می گم : "خدایا دوستت دارم "
نیم نوشته
۱۵بهمن
آیا شده از روی وسوسه ای عمل کنم ولی وانمود کنم طبق خواست و نقشه ی خودم بوده ؟! بارها پیش اومده که به یکی از وسوسه هام بها دادم ، بعد از انجامش ذهنم برای اینکه جلوی پشیمانی رو بگیره و راه رو برای تکرار اشتباه باز بذاره شروع کرده به القای این حرف به خودم و به دیگران که این مسئله طبق خواست و نقشه ی خودم بوده ولی در حقیقت بیماری اون رو به من دیکته کرده ! مثالش : زورم به سیگار نرسید ... باز سیگار کشیدم و به خودم گفتم چون فشار روحی و جسمی زیادی رو تحمل کردم سیگار می کشم ولی طبق نقشه و به تعداد مشخص در روز ... (هرگز اینطور نبود و اگه دست خودم بود و به فرمان بیماری نبود هرگز دوباره سیگار رو دستم نمی گرفتم ) . در چنین حالتی کاری که می کنم فقط تشخیص اینه که بیماری در این مورد زورش به من رسید و من طبق خواست بیماری عمل کردم نه خواست خودم ! معنیش این نیست که خودم رو سرزنش کنم و اصطلاحا خودم رو شلاق بزنم ... کار این سوالا اینه که اگه راهنما به من گفت در کاری از روی وسوسه عمل کردم نرم تو فاز انکار و خود فریبی و خودم رو گول بزنم که نهههههههههههه ! این خواست خودم بوده ...
نیم نوشته
۱۴بهمن
این شعر مولانا حالم رو دگرگون می کنه ... دوست دارم منم به این روشنیده ها بپیوندم ... هله هُشدار که در شهر دو سه طرّارند که بتدبیر کُلاه از سر مَه بردارند دو سه رندند که هشیار دل و سرمَستند که فلک را بیکی عربده در چرخ آرند سر دهانند که تا سر ندهی سر ندهند ساقیانند که انگور نمی افشارند یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست همچو چشم خوش او خیره کُش و بیمارند صورتی اند ولی دشمن صورتها اند در جهانند ولی از دو جهان بیزارند همچو شیران بدرانند و بلب می خندند دشمن همدگرند و بحقیقت یارند خر فروشانه یکی با دگری در جنگند لیک چون وانگری متفق و یک کارند پیش تو نیک سُرایند و ز پس بد گویند آشکارا چو گُلند و به نهان چون خارند همچو خورشید همه روز نظر می بخشند مثل ماه و ستاره همه شب سیارند گر بکف خار بگیرند زر سرخ شود روز گندم دِروند ار چه بشب جو کارند دلبرانند که دل بر ندهد بی برشان سرورانند که بیرون ز سر و دستارند شکرانند که در معده نگردند تُرُش شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو زانکه این مردم دیگر همه مردم خوارند بس کن و بیش مگو گر چه دهان پر سخنست زانکه این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
نیم نوشته
۱۴بهمن
امروز نسبت به کارکرد قدم حس خوبی ندارم ... ترس به سراغم اومده ، نکنه زندگی یکی از شما به واسطه ی این سوالا آشفته بشه ... بدون راهنما و دور از جلسات و آگاهی نابی که در اونها هست ... نکنه کسی رو به واسطه ی بیماری خودم نسبت به قدمها بدبین کنم ... شاید دیگه درموردشون ننویسم ... یا یه فکر  اساسی واسشون بکنم ...ترجیح می دم به بیان احساس و شرح درکهای جدیدم بپردازم ...
نیم نوشته
۱۲بهمن
انکار ... مفهوم انکار در مسیر آرامش من با اونچه که در زندگی روزمره می شناختم کمی متفاوت بود ... قبلا کلمه ی انکار برام یه مخالفت واضح و شدید رو به ذهن می رسوند ... بعد از کارکرد سوالاتی که کار خواهیم کرد به لایه های پنهان انکار خودمون پی خواهیم برد ... اینکه انگار ذهن ما با این روشهای ظاهرا ملایم داره گولمون میزنه تا مشکلاتمون رو انکار کنیم ... تا متوجه نشیم مشکلی هست ... و باید دنبال راه حل گشت ... سوال اول انکار رو اونقدر تو زندگی استفاده می کنیم که فکر کنم کمی دقیق شدن بهش باعث بشه شگفت زده بشیم از اینهمه زرنگی و حقه هایی که این ذهن بیمار داره ... آیا اخیرا از دلایل موجه و غیرواقعی استفاده کردم ؟ برای من جواب بله است ... همین دیروز ...  وقتی مثال خودم رو بزنم فکر کنم سوال رو درک کنید . دیروز در محل کارم یه کار رو اشتباه انجام داده بودم ، وقتی رئیس گفت چرا اینطور شد گفت : تو این شلوغی و فشار کار اشتباه پیش میاد ... وقتی نگاه می کنم می بینم اشتباه من حاصل بی توجهی و بی ملاحظگیم بوده نه فشار کار ... در حقیقت فشار کار و شلوغی ظاهرا موجهه و در این شرایط اشتباه پیش میاد ... ولی غیر واقعی توجیه من بود ... خودم می دونستم که این بار علت شلوغی نبود ، بی ملاحظگی و بی دقتی من بود ... مثال دیگه ، حالم خوب نبود ،  کارم رو زود تعطیل کردم ... (به همین سادگی! ) و طبیعی و موجهه که کسی که حالش خوب نیست کارش رو تعطیل کنه ولی غیر واقعی شدت حال بد من بود ... (و عجیبی دیوار انکار اینه که خودت معمولا متوجهش نمی شی ! ) من فقط بی حوصله بودم ، کمی هم سرما خورده بودم . من واسه تنبلی ام ، بی حوصلگی ام ، لذت طلبی ام کار رو تعطیل کردم نه واسه حال بدم ... حالا بشینید نگاه کنید چقدر دلایل موجه و غیر واقعی در روزتون استفاده می کنید ...
نیم نوشته