نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۹ارديبهشت
و شعر چیست ؟ رقص واژه هایی که هر روز در مقابل چشمانمان چه راحت رژه می روند و بی اهمیت از کنارشان می گذری  ... و وقتی در کوره دلم با آتشی که هنوز نمی داند بر کدامین خرمن می سوزد جمع می شوند پخته می شوند  و به رقص می آیند . و این کلمات ساده چه رنگی پیدا می کنندوقتی نام "شعر" را به دوش می کشند  و امروز با دلم لج می کنم ... واژه ها را در خود نگه دار ...بگذار حال که خام نمی مانند پخته شوند ... بسوزند ... خاکستر شوند ... و بر باد روند .
نیم نوشته
۲۹ارديبهشت
...
نیم نوشته
۲۸ارديبهشت
امروز جمله ای کلی حالم رو خوب کرد ! "خود خود زندگی رو دوست داشته باش " و این خود خود زندگی چیزیه که فراموشش کردیم . زندگی من کارم نیست ، دوستانم نیستن ، کلاسهام نیستن ، فکرام هم نیستن ، کامپیوتر نوظهورم هم نیست ، ... هیچکدوم از اینها زندگی من نیستن . زندگی من دقیقا لحظه هاییه که توش هیچکدوم از اینها رو زندگی ام نمی دونم و فقط باهاشون زندگی می کنم . زندگی ام رو فقط تو لحظات مراقبه ام می تونم لمس کنم ، لحظه ای که میشینم با یه گل حرف می زنم و نوازشش می کنم ، لحظه ای که نفس کشیدن رو لمس می کنم ... زندگی من یه حضوره که پشت همه ی شلوغی ها گم شده ... پی نوشت : همخونه ی دوست داشتنی ای دارم که هر بار تلاش می کنه یه نظر بذاره و منو بشوره بذاره کنار ولی خدای عزیزم کد امنیتی رو بهش نمی ده و نمی ذاره ضایع شم ! اینجا در یه حرکت انتحاری خودم اقرار می کنم من شلخته ترین ، بی نظم ترین ، هپلی ترین پسر دنیام ... و خونه رو مثل جنگ جهانی به هم می ریزم ، خیلی خیلی کم ظرف می شورم و گاهی لباساشو می پوشم و باش می رم بیرون و همیشه اینقدر خسته میرسم خونه که نمی تونم بیش از یک ساعت به حرفاش گوش بدم !!! آقا رضا دلت خنک شد ؟ در عین حال خیلی مهربونم ، آشپزی ام حرف نداره ، وقتی آشفته ای می تونم آرومت کنم ، کلی خوشتیپم و می تونی پزم رو بدی ... بازم بگم ؟
نیم نوشته
۲۷ارديبهشت
به هم ریختم ، تمام روزم رو انگار آدم دیگه ای هستم ، کارای دیوانه وار هم می کنم ! چم شده ؟! یه مسئله ی ساده : نقشه ای ریختم ... همه چیز طبق نقشم پیش نرفت ... و روزگارم آشفته شد ! همین ! این یعنی من هنوز اونقدر عاقل نشدم که وقتی دلم چیزی رو خواست جای نقشه ریختن برنامه ریزی کنم . اصلا بذار ماجرا رو تعریف کنم تا بدونید اونهمه آرامش چطوری می تونه واسه چیزهای ساده منهدم بشه ! تصمیم گرفتم کارم رو تو خونه گسترش بدم ... یه کامپیوتر جمع و جور کردم ... حالا موند اینترنت ... هول و هراس اینکه چه کنم باعث شد فکر نکنم ... یه گوشی بخرم به عنوان مودم ! جنگی خریدم ، 6 مدل کابل و سی دی و بلوتوث اکسترنال و ... خریدم و گوشی کامپیوتر رو ساپورت نکرد !!! حالا یادم افتاده که صبرم کجا رفته ، یه خط تلفن ، یه مودم و یه ای دی اس ال هزینه اش نصف آنچه که من کردم می شد ... تصمیم گرفتم بخشی از تفریحم رو بذارم پای تلویزیون ، یه گیرنده دیجیتال واسه کامپیوتر خریدم ... و آنتنش جواب نداد ... بدون اینکه فکر کنم خریده بودم ! حالا باز بی اونکه فکر کنم 7 مدل آنتن رو یکجا آوردم .... و باز کار نکرد و امروز که داشتم از دیوار دو طبقه بالا میرفتم تا آنتن هوایی نصب کنم !!!!! به خودم اومدم ! نیما ! جونت رو داری واسه لذت طلبی ات و نقشه ات به خطر میندازی ... عقلم برگشت ... صبرم کجا رفته ؟! یه نردبون می خوام ... همین !  و حالا که نگاه می کنم می بینم دو روز گذشته رو زندگی نکردم ! تازه به اون چیزهایی که می خواستم هم رسیدم ولی چیزی نبود که می خواستم !!! و درس گرفتم ... این عادت رفتاری خیلی واسم آشناست . چند بار تو زندگیم چنین کارهایی کردم ؟ چند بار دنبال یه چیزی بی برنامه ریزی و بدون صبر و مثل یه کودک دویدم و وقتی رسیدم چیز دیگه ای خواستم ... الان آرومم ... الان بعد از دو روز سختی و آشفتگی یه درک جدید دارم و آرامشم یه پله پخته تر شد ...
نیم نوشته
۲۶ارديبهشت
چقدر احتمال می دیم که ما اشتباه کنیم ؟ چقدر احتمال می دیم دیگران درست بگن ؟ چقدر دریچه افکارمون رو برای ورود آگاهی های جدید باز می ذاریم ؟ چقدر روحیه ی آموزش پذیری داریم ؟ روشن بینی برای من یعنی یه شاید ، ممکنه ، ... پشت هر ورودی جدید به افکارم بذارم . یادمه روزگاری وقتی همسرم حرف میزد بدون تأمل رد می کردم ، حتی نمی شنیدم چون مطمئن بودم اشتباهه ! امروز روشن بینی به من می گه بعد از 99 حرف اشتباه باز هم احتمال 1 حرف درست هم وجود داره ! و همون یک حرف می تونه کل زندگی یک نفر رو عوض کنه ! امروز می دونم خدا از طریق آدما با من صحبت می کنه و اگه من عقل کل باشم و شنیدن رو فراموش کنم چطور می تونم صدای خدا رو بشنوم ؟ این روزها (با اینکه هنوز هم آقای همه چیز دان ، عقل کل و کار درستم !!!! ) ولی برای خودم هم احتمال خطا قائل می شم . به انتقادها گوش می دم و اونها رو توهین تلقی نمی کنم . پیشنهادها رو بیشتر دوست دارم و به هر کدوم مثل یک موقعیت جدید نگاه می کنم . شاید ... درست باشه !
نیم نوشته
۲۵ارديبهشت
یه پست بی تعادل در مورد تعادل داشتم ، می خوام کاملش کنم ... در زندگی روزمرمون چه تعادلی وجود داره ؟ از وقتی به زمین اومدم زندگی ام رو به سه بخش تقسیم کردم و تمام تلاشم در اینه که تعادل بین این سه بخش حفظ بشه : " کار ، معنویت ، روابط " در هیچکدوم زیاده روی نمی کنم ، چیزهایی که خارج از این سه بخش باشه رو به زندگیم راه نمی دم و چه معجزه ای بود این تقسیم بندی ... امروز می دونم به هر بخش که بیشتر برسم و اون دو تا رو فراموش کنم یه جای آرامشم خواهد لنگید ! و فراموش نکنم که بخش معنویت برای من از نظر اولویت (همون بهتر بودن هر لحظه ، همون مسیری که میرم و ... ) اولویت اول بود . می دونم بی روابطم دو تای دیگه نابود نمی شه ، می دونم بی کارم اون دوتای دیگه منهدم نمی شه ولی بی رسیدگی به روح و آرامشم هم کارم به هم میریزه هم روابطم . دیروز مثال قشنگی در مورد تعادل شنیدم . یکی از دوستام می گفت برادرش داره میره باشگاه بدنسازی و فقط ورزشهای خاص بالاتنه رو انجام می ده و توجهی به سایر بخشهای بدنش نمی کنه و در آخر برادرش رو به " خاک انداز " تشبیه کرد !!!! (پایین تنه ای نازک با بالاتنه ای پهن ! ) و چقدر تلاش کرده ولی نه با تعادل ... خاک انداز نباشیم !
نیم نوشته
۲۴ارديبهشت
خداوندا ! بدون مهربانی چگونه می توانم شاد باشم بدون شادی چگونه می توانم حست کنم ؟ خدای خوبم ... دلم رو لبریز از شادی مهربانی کن تا با حس حضورت زندگی کنم ... دوستت دارم .
نیم نوشته
۲۳ارديبهشت
امروز گریه کردم ... بی خجالت و های های ... نه واسه حسرت ، نه واسه ی غم ... فقط به خاطر دلتنگی ... امروز روز مادره و من دلتنگ مادری شدم که تا بود نبودم ... و حالا که نیست ... فراموشکاری یکی از خاصیت های ما آدمهاست ... فراموش می کنیم که مرگ یه احتمال نیست ... یه حقیقته ! فراموش می کنیم عزیزانمون ممکنه 5 دقیقه ی دیگه ... نه ! چند ثانیه دیگه بیشتر پیش ما نباشن ... فراموش می کنیم چقدر همدیگه رو دوست داریم ... فراموش می کنیم ... اگه با این دید به اطرافیانمون نگاه کنیم که "شاید فردا نباشد ... " چقدر روابطمون قشنگ میشه ... با این نگاه می شه دورترین نزدیکانمون رو هم دوست داشته باشیم چه برسه به نزدیکترینهاشون رو ... بیاید فراموش نکینم ...
نیم نوشته
۲۱ارديبهشت
فیلم راز رو حتما خیلی هاتون دیدید (و اونایی هم که ندیدن از قانون جذب و خلاقیت شنیدن که به هر چه فکر کنی برات ظاهر میشه ! ) .  اولین بار که دیدمش (مثل خیلی ها) باورش کردم ... شروع کردم (مثل خیلی ها ) به فکر کردن به آرزوهام و مثبت اندیشی ... ولی اتفاق خاصی نیافتاد ! علیرغم اینکه آرزوهام خیلی بزرگ نبودن هیچ اتفاقی نیافتاد ! به نظرم مسخره اومد ... اما چه اتفاقی افتاده بود ؟ می تونید این داستان رو بخونید تا متوجه بشید ! چند روز پیش دفتری رو پیدا کردم که توش احساسات و آرزوهای اون روزهامو نوشته بودم . خودم شگفت زده شدم ! امروز دارم همون آرزوهای ۵ سال پیشم رو زندگی می کنم !(البته بحران اقتصادی و تحریم رو در نظر نگرفته بودم و مثلا درآمد نیم میلیون تومنی اون موقع یه آرزو بود و امروز یه بحرانه !!! ) . حتی خونه ای رو که تصور کرده بودم (یه خونه ی کوچولو و جمع و جور ) امروز بدست آوردم (و اون موقع عقلم نرسید یه خونه ی بزرگتر رو تصور کنم چون امروز توی ۹ متر مربع زندگی می کنم !!! ) ... زمان رو فراموش کرده بودم ! این مطلب رو که می نویسم اصلا نمی خوام راز رو تایید کنم (چون وجود داره و تایید من هم کاری نمی کنه ) و کاملا مخالفم که بشینیم ته خونه و به یک میلیارد تومن و ویلای جزایر پارادایس فکر کنیم و منتظر باشیم ظهور کنه !!! خیلی از دوستام رو دیدم که این کار رو می کنن و در حقیقت زندگی نمی کنن !  چیزی که توجهم رو جلب کرد این نکته بود که توی نزدیک به دو سالی که به زمین اومدم و تلاش در راستای خواسته هام و زندگی به روشی صحیح رو شروع کردم هیچوقت به راز و کتابای روانشناسیم رجوع نکردم ... زندگی خودش درسهایی رو که باید بهم داد ... هر چیزی رو که می خونم برام دیگه دانش نیست ، یه جور آگاهیه ! یه جور بدیهیات ! از دو سال پیشم بگم : به افسردگی دو قطبی دچار بودم و توانایی های روزمره مثل برقراری ارتباط و غذا خوردن !!! رو هم از دست داده بودم و جای غذا یک گونی قرص که روانپزشک ناامیدم! برام نوشته بود رو می خوردم . آینده ای برام قابل تصور نبود و منتظر مرگ بودم ! حتی کارم رو رها کرده بودم و فقط آرزوی نجات از این زندگی نکبتی رو می کردم !!!! و امروزم : دیروز چند تا تست روانشناسی رو پر می کردم ... اعتماد به نفسم ۲۰ ! ارتباطاتم ۲۰ ! امید به زندگی ۲۰ ! آرامش ۲۰ ! دوست داشتن و احترام به خودم ۲۰ ! (حالا همشون کاملا بیست نبودن ولی گاهی روانشناسا هم اشتباه می کنن  ) ... چه اتفاقی افتاد ؟! راستش اینه که کار خاصی نکردم جز اینکه شروع کردم ... شدم همون مردی که برای جابجایی کوه از اولین سنگریزه شروع کرد ... یه روز یه روز تلاش کردم بهتر باشم و یادم نرفت ... زمان رو فراموش کردم و امروز رو دو دستی چسبیدم ... الان رو زندگی کردم ... سعی کردم خوب باشم ! همین ! دیگه نیازی به راز ندارم ... چون خودم "راز"ام ... خودم "جاذبه "ام ... خودم "زندگی ام " ... همه ی اینها هستن و کارشون رو می کنن ... و من هم دستمو گذاشتم تو دست صاحب همه ی قانونها و در راستای خواستش حرکت می کنم (خسته هم که میشیم به قول ابی می شینیم چای می نوشیم ) ... و زمان رو فراموش نمی کنم ...
نیم نوشته
۲۰ارديبهشت
تو مدتی که نوشتن توی این وبلاگ رو آغاز کردم دوستای خوبی پیدا کردم ، خیلی ها هم اومدن و رفتن ... چیزای زیادی یاد گرفتم . از امروز تصمیم گرفتم دوستانی که نظر گذاشتن و آدرس وبلاگ (بلاگفا) شون رو دادن در بخش دوستان بذارم . ولی تأکید می کنم :"این به منزله ی تأیید همه ی مطالب این دوستان نیست " و قضاوت کردن هم کار من نیست ...
نیم نوشته