نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۱ارديبهشت
گاهی شخصی حرفهایی می زنه که عمل کردن به اون می تونه زندگی منو زیر و رو کنه ... ولی من وقتی میبینم که اون شخص خودش رعایت نمی کنه ، یا حتی می بینم که قیافش به این حرفا نمی خوره یا مدرک تحصیلی اش اندازه ی حرفایی که میزنه نیست و ... به راحتی از کنارش می گذرم . امروزه یاد گرفتن اصول رو به شخصیتها ترجیح ندم ... برای من شخصیت طرف دیگه مهم نیست . اصولی که ازش حرف میزنه اهمیت بیشتری برای من داره . خدایی می تونه پیامش رو از طریق یه پرنده ، یه کارتون ، یه کتاب به من بده داره از طریق آدمهای مختلف با من حرف میزنه و من با خود بزرگ بینی و قضاوت و احساس تفاوت گوشهام رو محکم میگیرم که پیام خدا رو نشنوم چون از گوینده خوشم نیومده ... گاهی اوایل پیام منو جذب می کنه و بعد شروع می کنم به جذب شدن به سمت پیام دهنده و اصل مطلب رو فراموش می کنم ... بدتر از اون اینه که وقتی پیام دهنده تکراری شد ... وقتی پیام دهنده چیزی نبود که می خواستم اصل ماجرا رو از یاد بردم و می رم دنبال راه خودم ! ولی مگه نشنیدم که می گفت : علم رو حتی از کافر بیاموزید ...
نیم نوشته
۱۰ارديبهشت
پذیرش ... امروز جمله ی قشنگی خوندم که فکرم رو به "پذیرفتن" جلب کرد : "تا وقتی چیزی را نپذیری نمی توانی آن را تغییر دهی " ! اونوقت مفهوم دعای آرمش (خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم ) برام کامل تر شد . ولی پذیرش یعنی چی ؟ یعنی از جایگاه خدا پایین بیام ،  یعنی دست از قضاوت کردن در مورد شرایط ، شخص یا چیزی برداریم ... یعنی دست از حسرت گذشته و ترس آینده بردارم ... بدون برچسب خوب و بد ، بدون برچسب سخت و آسان و ... نگاهش کنیم . همون چیزی رو ببینیم که هست ... شاید قبل از هر فکری و تصمیمی فقط در سکوت و سکون نگاهش کنیم ... اگه در مورد یک شخص باشه بهترین مصداق اینه : اگه من هم همون تربیتی رو می شدم که اون شده ، همون دوستایی رو داشتم که اون داشته ، همون لحظه هایی رو می گذروندم که اون گذرونده الان همونی بودم که اون هست !!!  حالا اگه کاری از دستم بر میاد انجام می دم ... شاید با عشق ... نه با قضاوت ... نه با قرار دادن خودم در جایگاه خدا ! در مورد شرایط بعد از سکوت دیگه حسرت خوردن و اگه ها و باید ها و مگر ها فراموش می شه ! می تونم اینطور فکر کنم : چه می تونم بکنم ؟ آیا می تونم تغییرش بدم ؟ چه تلاشی می تونم بکنم ؟ با کی می تونم مشورت کنم و ... و اگه نمی تونم با لبخند ازش عبور می کنم ، دعا می کنم و صبر می کنم ...
نیم نوشته
۰۹ارديبهشت
مقایسه یکی از ابزارهایه من هم می تونم باهاش یه احساس رضایت نسبی (و شاید کاذب ) بدست بیارم یا یک احساس بدبختی عمییییییق ! در حال حاضر خوشبختم (خیلی خوشبخت ) ، مشکلی هم ندارم ، راضی هم هستم و شاکر ... اما وقتی پای مقایسه میاد وسط ... نسبت به فلانی ... که بیشتر داره ... که بهتر داره ... وای که چقدر می تونم احساس بدبختی بکنم ! روش دیگه ی مقایسه که می تونه رشدم رو متوقف کنه مقایسه ی بهتر شدن امروزم نسبت به گذشته است ... و این فکر که واااای چقدر تغییر کردی ! به سرت هم زیاده ! به خودم گاهی میگم یادته چه هیولایی درونت بود ، حالا که مثل یه گربه ی ملوس شده بزار شیطنتش رو بکنه ... و این یعنی توقف ، یعنی سقوط ... مقایسه توی عشق ... امروز داشتم از اوشو می خوندم ... عشقی که توش مقایسه باشه نمی تونه واقعی و خالص باشه ! عزیزم تو از جنیفر لوپر قشنگ تری ... براد پیت خاک پات هم نمی شه ... این یعنی دیگری هم در میان هست ... (حوصله ی توضیحش رو ندارم چون فعلا درگیرش نیستم !!!‌ ) مقایسه ی خودم با زیر دستهام ... با بدتر ها ... (این نگاه از پایه غلطه و بالا و پایین دونستن ختم خود محوریه ، جای خدا نشستن ! و قضاوت کار من نیست ... ) باعث یه احساس غرور احمقانه میشه ... غروری که باز به سقوط ختم می شه ... من از مقایسه فقط بعضی وقتها استفاده می کنم ... وقتهایی که احساس نارضایتی از خود سراغم میاد ... اونوقته که مقایسه ی دیروز و امروزم بهم امید میده برای بهتر شدن ، برای برگشتن به لحظه ی حال ... برای حرکت بیشتر و امیدوارانه تر ...
نیم نوشته
۰۷ارديبهشت
این پست در مورد زمان رو بارها نوشتم و هر بار با نگاه از یه زاویه ی جدید ... اینکه می نویسم احساس امروزمه ... صبر و شتابزده نبودن بزرگترین عامل رشد من تا امروز بوده . به اتفاقی که ظرف نزدیک به دو سال گذشته برام افتاده نگاه می کنم شگفت زده میشم ! حجم عظیمی از آگاهی و اطلاعات و دانش دریافت کردم و بسیاریشو به کار گرفتم (که نوشته های این وبلاگ بخش بسیار کوچکی از اونه ) ... ولی اگه این اطلاعات به صورت دانش خالص (مثلا یه کتاب مثل هر آنچه که سالها خوندم ) به دستم می رسید ، اگه ظرف سه ماه قرار بود اینا رو یاد بگیرم ، چه اتفاقی می افتاد ؟ آیا من این کسی می شدم که الان هستم ؟ هرگز ... چقدر آزمون و خطا ، چقدر تکرار نا ملموس و دیدن تجربه های دیگران اتفاق افتاد تا دانش من به آگاهی و تجربه تبدیل شد . و من عجله ای نداشتم و ندارم ... چون میدونم مسیری بی پایان رو دارم دنبال می کنم و وقتی مسیری پایان نداشته باشه و هر روز جذاب تر باشه دلیلی برای عجله نیست ... امروز دفتر 18 ماه پیشم رو نگاه می کردم ... نوشته هام چقدر کودکانه به نظر میاد ... و می دونم خوندن همین مطالب در یکی دو سال دیگه شاید برام همین طور به نظر بیاد ! ولی زیباییش به همینه که در هر لحظه همون جایی هستم که باید باشم ! امروز هم می دونم هر لحظه ، هر ساعت ، هر روزم فقط اگه یه کم بهتر از قبل باشه کافیه ... کسی که کوه را جابجا می کند همان است که اولین سنگریزه را از زمین برداشت ...
نیم نوشته
۰۷ارديبهشت
گاهی اونقدر درگیر فکر کردن به کاستی ها و نداشته ها میشم که فراموش می کنم چه داشته هایی دارم ... امروز من چقدر خودم رو دوست دارم ... چرا می ترسیم از خودمون تعریف کنیم ؟  امروز از اینکه با خودم دارم آشتی میکنم خوشحالم ... دوست دارم که نیما قوانین رو رعایت می کنه ، کمربند ایمنی می بنده ، از خط عابر پیاده رد میشه و به حقوق دیگران احترام میذاره ... اینکه نیما خیلی خیلی راستگوه ، رکه و قدرت نه گفتن داره ... اینکه نیما با همه مهربون و خوش برخورده اینکه نیما شعر می گه ... می تونه ظریف بنویسه و نکته سنجه ... اینکه توی شغلش یکی از بهترین های منطقشه ... اینکه معقول فکر می کنه ... سنجیده رفتار می کنه اینکه وفاداره ، اینکه برای خودش اصول و ارزشهایی داره که بهش احترام میذاره اینکه هر روز تلاش می کنه بهتر باشه اینکه لبخند میزنه اینکه به دیگران کمک می کنه اینکه .... واااااااااااای ! اگه بنویسم چقدر میشه ... امروز به خودم اجازه می دم به خودم افتخار کنم ... (به شرطی که کاستی ها و نداشته ها رو یادم نره !) خدایا متشکرم ...
نیم نوشته
۰۶ارديبهشت
بنویس دل من ... دل نوشته ات را ! وقتی انگشتان می خواهند بنویسند آنچه دل دیکته می کند ، "من" فقط نظاره می کند ... آرامم ، مشتاق ، شاد و راضی ... این احساس من است . تنهایم ! خیلی تنها  ... نیستم و هرگز نبوده ام ... این چه جنگی است ؟! "در من انگار کسی در پی انکار من است " ! چه جنگی است شب تا روز در بیداری خواب گونم و چه جنگی است در خواب بیداری گونه ام بین من و "من " ...   ... همین !
نیم نوشته
۰۵ارديبهشت
الان پر از آرامشم ، پر از یه احساس خوب ، پر از یه عشق خالص به جهان ... (و یه 15 سانتی متری با زمین فاصله دارم و زیر پام ابرهای صورتی موج میزنه !!! ) اما چرا ؟ توی دنیای علت و معلولها باید دلیلی داشته باشه که نیما تقریبا هر روزش رو اینجور شروع می کنه ( عموما همینجور هم تموم می کنه ! ) ... بهش فکر کردم ... بهتره کارهایی رو که ظرف زمانی بین دیشب و الان انجام دادم مرور کنم ... دیشب من قشنگ گذشت (باز هم مثل باقی شبهای این دو سال ) ... با کسایی بودم که در مورد زندگی بهتر ، رشد روحانی و زندگی سالم ... حرف می زدن (و از دردها و مشکلاتشون هم می گفتن ) و فقط حرف نمی زدن ... چون از تلاشهای روزانشون هم می گفتن ... به دو سه نفر عاشقانه کمک کردم (عشقی که وقتی بهش فکر می کنم می بینم قرار نیست از اونها چیزی به من برسه ولی از خدا ... همین حال خوب کافیه ) کسایی بودن که دنبال یه راه برای تغییر می گشتن (عین دو سال پیش خودم ) و شاید عشقی که ازش حرف می زنم صبورانه گوش دادن به حرفاشون بود ... اجازه دادم بگن و بگن و بگن ... و دستی که روی شونشون گذاشتم ... و امیدی که بهشون دادم با یک کلمه "صبر کن ... همه چیز قشنگ میشه " ... بعد از اون شروع کردم به دوست داشتن خودم ... با یه شام خوشمزه که برای نیما خریدم ، با چند سطر مطالعه ، با چند تا اس ام اس ... و اینکه به نیما اجازه دادم به موقع بخوابه ... و صبح بیدار شدم ... حال خوب دیشب نبود (نه به اون قوت ! ) و از اینجا به بعد عملکردیه که گمشده ی سالهای من بود ... همون سالهایی که با کلی زور زدن با حال خوب می خوابیدم و فردا دیگه نبود ... و نبود و نبود تا ماه ها و سالها ... امروز صبح اول از همه بعد اینکه چشمامو باز کردم آواز هر روزم رو خوندم ! آی زندگی سلام ! آی همه چی سلام ... (این آی خیلی مهمه و باید با صدای زیبا خونده بشه !!! ) ... بعدش به "خدا جونم" سلام کردم ... بعد با دست و روی شسته و نشسته یه ترانه ی قشنگ گوش کردم ... چای دم کردم و بعد ... شروع کردم مطالعه ، یه فال حافظ ، یک صفحه اوشو ، یه صفحه مجله موفقیت ، کمی تمرین نیروی حال ... و بعد نا خود آگاه فکر دیشب قشنگی که گذشت ... مجموع اینها یادم آورد کی هستم ، توی چه مسیری در حرکتم و احساسم برگشت به چیزی بیش از احساس دیشب ... و بعد مراقبه ، لبخند زدن به یه دختر کوچولوی کوچولو و خوش اخلاقی ...
نیم نوشته
۰۳ارديبهشت
در هر گام تمنای گام دیگر ... در هر جرعه تمنای جرعه ی دیگر در هر کلام تمنای سرهایی که تاییدت کند در هر کار تمنای نتیجه ای که می خواهی در هر عشق تمنای وصال تمنا تمنا تمنا ... و در خواب دیدم ... بی تمنایی را ... نه ! ندیدم ... فقط بودم ... چه شوری ، چه مستی ، چه رقصی ، چه آتشی که از درونم شعله می کشید ... هیچ نمی خواستم چون او همه بود ... نه ! حتی او هم نبود ... و امروز ... باز تمنای بی تمنایی ...
نیم نوشته
۰۲ارديبهشت
دیروز با چند تا از دوستام به طبیعت رفتیم ... و واقعا جای فوق العاده زیبایی بود ... توی خودم احساس نارضایتی ای رو تشخیص دادم ... یه غم کوچولو بود ... و نمی دونستم دلم چرا گرفت ... رفتم یه جای خلوت و به مراقبه نشستم ... و پیام خدا رو گرفتم : "من برای خودم زندگی نمی کنم " ، و جالبه که توهم تسلط بر زندگی ام هیچوقت به خوبی اجازه نمی ده این رو ببینم . برای این بود که چون فاز من با تعریفای جمع هماهنگ نبود نمی تونستم اونجا رو ترک کنم ... (نکنه ناراحت بشن ! نکنه درموردم اشتباه برداشت کنن ! نکنه از من فاصله بگیرن ! نکنه ... احساس نارضایتی ام برای این بود که شبیه اونا نمی تونستم تعریفای جذاب بکنم ( و شاید تعریفای جذاب اونا با ارزشهای من فاصله داشت ) ... تازه فهمیدم تمام لحظاتم رو جای سرشار شدن از لذت طبیعت به خودمشغولی فکری درگیر بودم که چه کنم که اونها لذت ببرن ، چه کنم که اونا از من راضی باشن ، چه کنم که اونا دربارم خوب فکر کنن ، چه کنم که ... پس خودم چی ؟ تازه با این درک متوجه شدم مسئله به اونجا و اون لحظه ختم نمی شه ! از مدل شونه کردن موهام واسه بیرون رفتن (که نکنه جلف به نظر بیاد ، نکنه نامرتب به نظر بیاد ، نکنه نکنه نکنه ... ) شروع می شه ، نشستنم تو تاکسی که آیا بوی اودکلنم خوبه و دیگران رو آزار نده ادامه پیدا می کنه ، نکنه راننده تاکسی پول خرد نداشته باشه و ... پس من چی ؟ عجب قفسی اطرافم درست کردم ... می خوام سعی کنم تمرین کنم : نکنه نیما شاد نباشه ، نکنه نیما آزاد نباشه ، نکنه نیما راحت نباشه ، نکنه نیما به رشدش بی توجه بشه ، نکنه نیما لذت نبره ...
نیم نوشته