۲۲تیر
در مورد مرگ این همدم همیشگی زندگی تا بحال زیاد نوشتم . امروز تجربه ی ملموس تری داشتم .
دیشب اینجا زلزله اومد ... از خواب پریدم ... تمام شد ! اما این اتفاق کوچیک چه درسهایی واسه من داشت ... تو یه لحظه انگار عزرائیل به مردم گفت پاشید ! وقت تمومه ! بریم ...
تا یک ساعت خوابم نبرد ، توی این یه ساعت نگاهم چقدر تغییر کرده بود ! مشکلاتم چقدر کوچیک و بی ارزش بودن ، نگرانی هام ، اعصاب خردی هام ، رنجش هام ... چه اهمیتی داشت که ساعت کارم بیشتر شده ! چه اهمیتی داشت چرا فلان حساب بانکی مسدود شده ... حسادت هم مرده بود ! اصلا انگار یاد مرگ آدم رو زیر و رو می کنه ... عشقی که ورزیدم ... کمکی که کردم ... دعاها و مراقبه ها ... تلاشی که برای بهتر بودن کردم ... لبخندی که زدم ... باعث لبخندهایی که شدم ... اینا بود که مهم بود !
کاش فراموش نکنیم ... کاش فراموش نکنم ... این همراه همیشگی رو .