نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰آبان
طی یکسالی که دارم می نویسم سر هیچکدوم از موضوعات وبلاگ اینهمه بحث و گفتگو نشد که در مورد عشق شد ... عشق به تعداد آدمها تعریف داره و من نگاهم رو از عشقی فراتر از عشقهای کوچه بازاری گفتم ( که عموما در اونها هوس و عشق عوضی گرفته می شه ) ... عشق از نگاه من احساسیه فراتر از تعریف ... ولی در مورد خاصیتهاش هر چه گفتم بهش اعتقاد دارم ... عشق ناگهانی ایجاد میشه ... ولی اگه این احساس ناگهانی خواصی که گفتم رو نداشت باید شک کرد ... آیا واقعا عشقه ؟! و اینها تنها تجربیات شخصی منه ... و مثل همه ی گفته ها ، تجربیات و نظراتم در وبلاگ مطمئنا روزی ارتقا پیدا می کنه و شاید عوض بشه ... ولی تجربه ... تجربس ! هرگز کسی رو مجبور نکردم مسیر آرامشم رو به زور همراهم بیاد ... کسی رو مجبور نمی کنم مثل من فکر کنه ... هر کسی باید با درکها ، انتخابات و تجربیات شخصیش زندگی خودش رو زندگی کنه و مسئولیت نتایجش رو هم بپذیره ... تو اولین فرصت روی تک تک نظرات شما عزیزان کامنت می ذارم . ممنونم .
نیم نوشته
۲۷آبان
در مورد عشق تا به حال در وبلاگ مطالب کمی نوشتم ... علتش این بود که تجربه ای نداشتم و تا چیزی درک و تجربه ی شخصیم نباشه سعی می کنم در اینجا ازش چیزی نگم ... اما امروز می خوام بنویسم ... درباره ی عشق ... عشق به یک انسان ... اول بذارید نگاهمو به یه عشق واقعی و سالم بگم : عشقی که کیفیت زندگی رو بهتر نکنه عشق نیست عشقی که انسان رو از خود واقعیش دور کنه عشق نیست عشقی که انسان رو از خدای خودش دور کنه عشق نیست عشقی که انسان رو از اهدافش دور کنه عشق نیست عشقی که به زور بخواد تغییرت بده عشق نیست ... امروز از اوشو جمله ای خوندم که باز مثل همیشه پیام خدای مهربونم برای من بود . درکی که ازش داشتم این بود :  عشق ممکنه با یک جاذبه ی جنسی شروع بشه ... ولی اگه با دعا و شکر گذاری ادامه پیدا کنه و خدا رو از یاد نبری ... می تونه به دوست داشتنی عمیق تبدیل بشه و حتی رابطت رو با خداوند پله پله عمیق تر و زیبا تر کنه ... می خوام خودم باشم ... با عشق بهتر از قبل ...
نیم نوشته
۲۴آبان
تا بحال چند بار چیزی رو از خدا خواستی که وقتی بهش رسیدی (بهت داده شد ) زندگیت رو آشفته کرد و پشیمان شدی ؟ ماجرای ما ماجرای بچه ی نق نقو و لوسیه که به مادرش گیر میده و خوراکی ای رو می خواد که براش ضرر داره ... لباسی رو می خواد که اندازش نیست ... مادر عاشق بچشه و نمی خواد گریه و زاری بچه رو ببینه پس بهش خواسته ی بی جای بچه رو می ده اما بچس که باید عواقب کارش رو بپذیره ... خدای مهربون ما عاشق ترینه ... و عاشقانه تک تکمون رو دوست داره ... بیشتر از هر مادری ... اگه کینه ها و رنجش ها و ترس ها و اشتباهات و گناهان و غباری که از نواقص اخلاقیمون روی دلمون نشسته رو کم کنیم (فکر می کنم اینا تعدادی چیزایی هستن که نمی ذارن دعاهامون مستجاب بشه ) دعاهامون مستجاب می شه ... اما آیا خواست خدا رو در دعاهامون در نظر می گیریم یا خواست دلمون رو ... آیا با تسلیم و فروتنی دعا می کنیم یا با زیاده خواهی و غرور .... خدایا ... منو یاری کن در راه تو حرکت کنم ... طبق خواست و اراده ی تو زندگی کنم ... در مسیر تو گام بردارم ... آنچه صلاحمه بهم هدیه کن ... و دلم رو آرام آرام آرام نگه دار ...
نیم نوشته
۲۱آبان
از تهی سرشار ... جویبار لحظه ها جاری ... باز هم مراقبه ... مفهوم مراقبه ، دلمشغولی این روزهای من ( و مراقبه یعنی نداشتن دل مشغولی !!! ) ... این روزها بیشتر از فکر کردن باید تمرین کنم که فکر نکنم . باید از تهی بودن سرشار بشم ... وقتی فکری نباشه ، برچسب زدنی نباشه ، نگرانی نباشه ، گذشته و آینده ای نباشه ... یعنی جاری شدن روی رود لحظه هام ... این یعنی عشق ... عشقی عمیق به جهان ... و به خدایی که همه ی جهان خودشه ... چقدر سخته فکر نکردن ، چقدر سخته قضاوت نکردن ، چقدر سخته لحظه ها رو یکی یکی شکار کردن و زندگی کردن ، ولی تمرین کردنش ارزشش رو داره ... این تمرین باعث می شه بتونم لحظه هام رو دریابم . زندگیشون کنم . و تنها داشته ی همه ی ما همین لحظه هاست ... خدایا کمکم کن در رود لحظه ها جاری باشم ...
نیم نوشته
۱۹آبان
تو وبلاگ بارها از مرگ گفتم ... مکمل و معنی دهنده ی زندگی ... یکی از عزیزترین دوستان رفت ... به همین سادگی ... فقط رفت ... احساسای عجیبی رو تجربه کردم ، مواجه شدن با این درد خیلی برام سخت بود ، احساس حسرتی نبود ، چون آنچه بین ما بود در هر لحظه بهترین بود ... آنچه می تونیستیم برای محبت کردن به همدیگه و برای کمک به رشد همدیگه کرده بودیم ... فقط دلتنگی بود ... چقدر بدیهیه که همه ی آدمها می میرن و ما با این که چیزی اینقدر روشن و بدیهیه چقدر زود فراموش می کنیم و چقدر مسخره دچار شوک می شیم ... مگه حضرت علی نمی گه کسی که به زنده بودن فرداش مطمئنه مرگو نمی شناسه ... با عزیزانمون چطور رفتار می کنیم ؟ قدر همدیگه رو چقدر می دونیم ؟ با زندگیمون چه می کنیم ؟ وقتی دوستم رفت ، وقتی به خاک سپردیمش ، صدها نفر کنار مزارش گریه می کردن ... بعضی ها مثل من از دلتنگی ... بعضی ها از حسرت اینکه چرا زودتر بهش توجه نکردن ... بعضی ها از پشیمونی اینکه چرا بهش بد کردن ... بیاید قدر همدیگه رو بدونیم ... یادمون نره مرگ حقه ... و پیر و جوون هم نداره ... بیاید به هم بگیم چقدر همدیگه رو دوست داریم ... برای شادی روح دوست خوبم نعمت دعا می کنم...
نیم نوشته
۱۸آبان
چه وقتهایی یاد خدا می افتم : وقتهایی که حس خوبی رو در قلبم لمس می کنم ، وقتی که به زیبایی ها ، عظمت و شگفتی ها بر می خورم ، وقتی که در مقابل چیزی احساس کوچک بودن می کنم ... چرا ؟ اینها چیزهایی هستن که قلبم بهم می گه باهاش آشناست ... قلب من احساسات خوب ، زیبایی و عظمت رو درون خودش داره ... قلب من خدایی رو در خودش داره که من روزگاری فراموشش کرده بودم ... سالها زنگار اشتباهاتم روی قلبم رو پوشونده بود و امروز که با پاک کردن این زنگار کم کم نور درون قلبم داره خودش رو به زندگیم می تابونه ... با بودن این نور انگار تو این دنیا تشخیص مسیر اونقدرها هم سخت نیست ... هر وقت قلبت آروم گرفت و خدای خودت رو حاضر دیدی و لبخند زدی ... و از آنچه انجام دادی شاد بودی ...یعنی درست ... هر وقت بی تاب بودی ، عذاب وجدان داشتی ، روت نمی شد به صدای اذان گوش بدی ، روت نمی شد تو چشای خدا نگاه کنی ... و از کرده ی خودت  غمگین بودی ...   (نمی دونم انسانهای دیگه هم آیا وقتی اشتباهی می کنن قلبشون به درد میاد یا نه ... ولی این روزها برای من اینطوره ) خدای من همه ی خوبی ها و زیبایی هاست ... می خوام شبیهش بشم ... می خوام عین خودش بشم ... مهربون ، بخشنده ، بزرگ ، زیبا ... خدای من در مورد کسی قضاوت نمی کنه ... می خوام قضاوت نکنم ... خدای من عاشقه ، می خوام عاشق باشم ...
نیم نوشته
۱۵آبان
تا حالا چند بار تو شرایطی قرار گرفتی که واسه گرفتن یک تصمیم اونقدر تحت فشار و استرس بودی که حرف هیچکس رو نشنیدی ... فقط می تونستی یک طور فکر کنی و یک تصمیم بگیری ... انگار حبابی از افکار و ترسها و مسایل دورت رو گرفته که غیر از اون هیچی رو نمی تونی ببینی ... تصمیم رو می گیری ... و بعد که از حباب خارج می شی با خودت می گی من چم بود ؟ چرا نشنیدم ؟ چرا ندیدم ؟ چرا نفهمیدم ... همه ی ما بارها تو اینطور شرایطی گرفتار شدیم ، مشکل از کجا بود ... مشکل فکر ماست که وقتی خودمون رو اسیرش می کنیم با دید تونلی نگاه می کنیم ... فقط به چیزی که اون می خواد فکر می کنیم ... روشن بین نیستیم و دریچه ی افکارمون رو کاملا می بندیم ... چه باید بکنیم ... تو چنین شرایطی اول نیاز به ارامش مطلق داریم : مراقبه ... لحظاتی باید ذهن ساکت بشه ... بعد به گفتگو با کسی که بهش اعتماد می کنیم ... بگذاریم شرایط رو کسی از بیرون ببینه و برامون آنالیز کنه ... بعد از اون شاید بتونیم از دریچه ی نگاه اون به مشکل نگاه کنیم ( به شرطی که باز نریم سراغ حباب و به خواهشهای ذهن پر حرفمون بها ندیم و با خودمون لج نکنیم ) ... و با یک نگاه از بیرون ... معمولا مشکلات اونقدر که ذهن میگه بزرگ نیستن ... و دنیا به آخر نمی رسه ...
نیم نوشته
۱۳آبان
خداوندا ... به بزرگی آنچه به من بخشیده ای آگاهم کن  ، تا از کوچکی نداشته هایم آگاه شوم ... خدایا کمکم کن تعادل رو در زندگیم حفظ کنم . کمکم کن حسرت گذشته و ترس آینده امروزم رو ازم نگیره . کمکم کن حس نکنم می دونم و می تونم ... و با خودخواهی با دنیا رفتار کنم . کمکم کن کمک کردن رو یاد بگیرم . ارزشهام رو غنی تر کن . خدایا ... گاهی یادم میره که عشق تو بزرگترین داشتمه ... گاهی سعی می کنم بهت دروغ هم بگم ... و تو ... با لبخندت شرمندم می کنی . خدای مهربونم ... کمکم کن صبحها قبل از اینکه دنیا تو ذهنم بیاد ، تو اولین مهمون ذهنم باشی . کمکم کن دعا کردن رو و مراقبه رو در تمام لحظه های تمرین کنم . کمکم کن عاشق بودن رو یاد بگیرم . کمکم کن دست از خودخواهیم برداریم . کمکم کن ستون تصمیما و انتخابام خواست تو باشه . کمکم کن در هر لحظه برای شادی تو قدم بردارم . کمکم کن اشتباه نکنم . اگه اشتباه کردم یادم بنداز که تکرارش نکنم ... دوستت دارم .
نیم نوشته
۱۱آبان
چی داریم ؟ بزرگترینش ... چه داشته ای داریم ؟ پول  ... لذتها ... شغل ... اعتبار ... شهرت ... کدومشون ممکن نیست تو یه لحظه از بین بره ؟ ولی لحظه ... همیشه هست ... لحظاتمون تنها داشته هامونن ... داشته ای که اگه بهش توجه کنیم هرگز از دست نمی ره ... داشته ای که اگه عاشقانه باهاش زندگی کنی خوشبخت ترین آدم دنیایی ... چقدر قدر این داشته ی ارزشمند یعنی لحظاتمون رو می دونم ؟ چقدر از لحظاتمون رو با حسرت گذشته (ای که رفته ) و آینده (ای که نیومده ) سوزوندیم ... قدر لحظاتمون رو بدونیم ...
نیم نوشته
۰۹آبان
انگار این وبلاگ هم شده بخشی از مسیر شخصی من برای آرامش ... بهم هویتی میده که دوستش دارم ... تصمیمم رو گرفتم ، می نویسم ، چون اگه خدا بخواد ، حتما یه روزی به درد یک نفر می خوره و اگه نخواد ... اونوقت من کاری رو که بهم حس خوبی داده انجام دادم . این روزها حال و هوای جدید ، انگیزه های جدید ، چالش های جدید ، جنگهای جدید با صدا ... و هر چالش منو پخته تر می کنه ... آرامش هدیه ی هر سختیه که ازش عبور می کنم ... دریای آروم ناخدای قهرمان نمی سازه ...   این مدت که نبودم با خدای خوبم ماجراها داشتم ... چقدر مهربونتر از اونی بود که تصور می کردم ... چقدر بخشندست ... دوسش دارم ...
نیم نوشته