نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۲آذر
تا حالا فکر کردی که توی این دنیا ما چقدر توان بالقوه داریم  ؟ امروز جمله ای تکونم داد :  "چشمانت را بر روی امکانات پیش رویت باز کن ، توان بالقوه ی تو به اندازه ی خدایی است که درک می کنی " ! اگه من ایمان دارم که خداوند مهربونم اینقدر قدرتمنده ، گرداننده ی جهانه ، هیچ چیزی نیست که از عهدش بر نیاد و اگه ایمان دارم که معجزه به وقوع می پیونده ، اینکه خداوند از من مراقبت می کنه ... پس چرا جمله ی بالا باید تکونم بده ؟ چیزی اینقدر بدیهی ... اینکه باید مسیرم رو طبق خواست و اراده ی خداوند انتخاب کنم ... و زندگیم رو بهش بسپرم ... مراقبت از من با اون ... مراقبت از نتیجه ی اعمالم با اون ... حمایت از من با اون ...  با داشتن حامی قدرتمندی مثل خداوند دیگه هیچ چیز اونقدر محال نیست که پیش نیاد ... به قول فلورانس اسکاول شین :  «اگر چشم امیدتان بخدا باشد، هیچ چیز انقدر عجیب نیست که راست نباشد؛ هیچ چیز انقدر عجیب نیست که پیش نیاید؛ و هیچ چیز انقدر عجیب نیست که دیر نپاید.»
نیم نوشته
۰۸آذر
خداوندا ! آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم ... شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم ... و بینشی که تفاوت این دو را بدانم ... هر آنچه که تا امروز یاد گرفتم ، تجربه کردم ، نوشتم  خلاصه ای از این جمله ی زیباست ... چقدر زیباست ... زندگی در لحظه ... و تصمیم در لحظه : در این لحظه یا می تونم چیزی رو تغییر بدم یا نمی تونم ! به همین سادگی ... اگه نمی تونم چرا حرص بخورم ؟! چرا تنها داشته ی واقعیم (همین لحظه) رو با حرص خوردن از بین ببرم ؟ چرا  لحظاتی رو که می تونم به شکر گذاری ، لذت بردن ، دعا و مراقبه و نگاه کردن به عظمت هستی و نشانه های خداوند  بپردازم به حرص خوردن و غصه خوردن و غرغر بگذرونم ؟ و اگه می تونم تغییر بدم چرا بیخود فکر و ترس رو به وجودم راه بدم ؟ مگه غیر از تغییر دادن شرایطی که در توانمه کار دیگه ی از دستم بر میاد ؟! دقت کردید چند وقته حرفام تکراری شده ... علت اینه که به قول کوئیلو : "همه چیز یک چیز واحد است ! " وقتی میشینم که بنویسم ، می بینم گفتنی ها رو گفتم ... همه چیز از چشم من که تجربشون می کنم بدیهی و سادست ... اصلا چقدر حرف می زنیم تو زندگیمون ! اگه اونقدر که حرف می زنیم عمل می کردیم اینجا بهشت بود ...
نیم نوشته
۰۷آذر
امروز همه ی نشانه ها بهم تلنگری زدن که دردش شیرین بود ... خیلی به خودم مطمئن بودم ... تازه یادم افتاد چرا فکر می کنم افراد کمی می تونن به من کمک کنن ؟ چرا احساس تفاوت سراغم اومده ؟ ایمانم کجاست ؟ فروتنیم کجا رفته ؟ خود واقعیم کوش ؟ چقدر بهش نزدیکم ؟ برای منی که هی دم از ایمان می زنم ، چرا در مقابل مشکلات اینقدر شکننده ام ؟! اگر کسی واقعا به خدا ایمان داشته باشه مشکلات آزارش نمی دن ... مولانا امروز می گفت دردها و مشکلات عین به هم ریختن ماه در آب می مونه ! اینقدر جدیش می گیریم که اصل رو یادمون میره ... مگه ماه با این چیزای کوچیک تغییر میکنه ؟ ماییم که فکر می کنیم دنیا اینقدر مهم و جدیه !!! اصل رو فراموش می کنیم ... چقدر از لحظاتم واقعا به خدا امید و ایمان دارم ؟ باید خونه تکونی کنم ... باید به خودم نگاه کنم ...  مشکلات هستن ... همیشه بودن ... منم که باید نگاهم رو بهشون عوض کنم ... مگه کل زندگی یه بازی نیست (ان حیات الدنیا لعب و لهو... ) چرا اینقدره جدیش گرفتیم ؟ چرا اصل ماجرا رو فراموش می کنیم ... چرا یادمون میره برای چی اینجاییم ؟
نیم نوشته
۰۶آذر
این روزها فکر مشغول گام آخره ... عملی کردن تمام آنچه که یاد گرفتم در زندگیم و رسوندن پیام عشق و امیدی که دریافت کردم به کسانی که هنوز از آشفتگی و نا امیدی رنج می برن ... اول مسیر که بودم فکر می کردم کسی که دوازده گام رو کار کنه چند تا اتفاق براش میافته : اول اینکه دو تا بال قشنگ در میاره و شروع می کنه مثل فرشته ها زندگی کنه !!! بعدش این بود که فکر می کردم این فرشته ی خوشگل حالا باید بیافته به جون تک تک آدمای نا امید و خسته و آشفته ی دنیا که بهشون خبر بده که شما می تونید مثل من فرشته بشید !!!! اینطور نبود ! به پایان گام دوازدهم نزدیک میشم و به درکهایی بیشتر و بیشتر رسیدم ... اول اینکه تا فرشته شدن حالا حالا ها فاصله دارم . دوم اینکه انسان بودن از فرشته بودن خیلی لذت بخش تره ! سوم اینکه تازه اول راهم و بارها و بارها باید از اول مسیر رو با نگاه تازه شروع کنم تا به درکهای جدید و اعماق ناشناخته ی وجودم پی ببرم ... باید هر بار به درون خودم و خدایی که زمانی فکر می کردم بیرون از منه نزدیک تر بشم ... هر روز باید بیدارتر بشم ... و آخر اینکه قرار نیست کسی و چیزی رو تغییر بدم ! فقط قراره در دسترس کسانی باشم که به تجربیاتم نیاز دارن ... باید آماده ی خدمت باشم ... باید آماده ی از خود گذشتگی و عشق دادن باشم به کسانی که این هدیه رو می خوان ... ولی لازم نیست کسی رو هل بدم ... لازم نیست سراغ تک تک آدمهای نا امید و افسرده و در عذاب برم ... چون خدایی که هدیه رو به من داد ، خودش می دونه کی لیاقت و طاقت و ظرفیت اون رو داره ... من فقط می شم ابزار دست همون خدای مهربون ...
نیم نوشته
۰۱آذر
گاهی مطالب وبلاگ رو نگاهی می ندازم و خودم رو جای خواننده می ذارم ... یک نفر داره دائما در مورد مسیرش حرف می زنه ولی انگار معلوم نیست این مسیر چیه ؟! یک نفر دائم از احساسای خوب و بدش می گه اما نمی گه چطور به اونها رسیده ... در ظاهر اینطوره ... ولی شاید باید از اول با وبلاگ می بودید ... شاید باید از اول و مطلب به مطلب آرشیو رو مرور کنید ... چون یه راه با همه ی عظمتش چیزی نیست که به راحتی و تو چند تا پست دربارش نوشت ، مسیر رعایت تک تک موضوعاتیه که سمت راست وبلاگ ازشون گفتم ... شاید ترتیب آشنایی با اونها برای من خیلی مهم بود ... شاید زیبایی مسیر همین آشنایی کم کم و عملکرد های ریز ریز بود که امروز منو به آرامشی عظیم رسونده ... ولی هنوز ندیدم کسی رو که با تمام وجود بگه من "مسیر آرامشت" رو می خوام بیام ... همونطور که تو اومدی ... شاید اولین قدم همین باشه ... کمک خواستن ...
نیم نوشته
۰۱آذر
این روزها مفهوم بیداری روحانی برام معنای دیگه ای پیدا کرده ... چیزی که هدف نهایی مسیر آرامشم بوده و هست . این راه رو اومدم و باز ادامه می دم تا روحم آنقدر آگاه و بیدار بشه که جایی برای شیطان در قلبم نمونه ... اونقدر بیدار بشم که حضور همیشگی خدا رو در هر لحظه حس کنم ... اونقدر بیدار بشم که آزردن حتی مورچه ای در توانم نباشم ... اونقدر بیدار که دیدنی ها رو ببینم ... شنیدنی ها رو بشنوم و از کنار هیچ نشانه ای بی تفاوت عبور نکنم ... اونقدر بیدار که بی خیالی در لحظه هام جایی نداشته باشه ... اونقدر بیدار که غرق لحظات بشم و مجالی برای در گذشته و آینده بودن رو نداشته باشم ... روح من سالهاست که در خواب عمیقی بود ... حالا وقتشه بیدار شه ... قلب من سالهاست زنگار گرفته بود ... حالا وقت پاک کردنشه ... باید اونقدر براق بشه که مثل آینه نور خدا رو بتابونه ...
نیم نوشته