نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۳خرداد
درس 5 – طبیعت ناراحتی ها هنگامی که شما ناراحت می شوید، شما از داخل تعطیل می شوید. شما دید تونلی و محدود پیدا می کنید و توانایی دیدن واضح را از دست می دهید. تنها کاری که میتوانی انجام دهی دعوا، مقاومت، چنگ انداختن و عقب نشینی است. شما عشق را از بین می برید و موقعیت خود را بدتر میکنید. ناراحتی ها بسیار مخرب هستند. اگر شما می توانستید از ناراحتی هایتان رها شوید، می توانستید خیلی مؤثر باشید. شما زندگی را واضح می دیدید و می توانستید ببینید چه باید انجام شود. اولین گام در انجام این کار، این است که شما کشف کنید که ناراحتی ها بخاطر اتفاقاتی که می افتد ایجاد نمیشود. آنها بخاطر مبارزه با اتفاقاتی که می افتد به وجود می آیند. برای آنکه این را در زندگیتان ببینید، یک وقتی که ناراحت بودید را پیدا کنید. مگر اتفاقی نیفتاد؟ مگر بی توجه به آنچه شما درباره آن احساس می کردید اتفاق نیفتاد؟ توجه کنید چقدر احساساتتون بی ربط بودند. آن اتفاق به هر حال اتفاق افتاد. الان توجه کنید چه اتفاقی برای ناراحتی می افتاد اگر شما کاملا با اتفاقی که افتاد در صلح بودید. دیگر هیچ ناراحتی نبود. وقتی که شما مقاومت نمیکنید، ناراحتی از بین می رود. اکنون یک مثال دیگر، توجه کنید که چه اتفاقی می افتاد اگر یک لیوان آب روی شما می ریختم. خیس می شدید مهم نیست خوشتون بیاید یا نه به هر حال شما خیس می شدید. خیس بودن مثل موقعیتهای زندگیتون است. یک اتفاقی افتاد و احساسات شما درباره اش هیچی را تغییر نمی دهد. شما هنوز خیس هستید. اگر شما با واقعیت خیس بودن در صلح باشید ذهنتان به آرامش می رسد و در اداره کردن اوضاع خیلی موفق خواهید بود. اگر با واقعیت خیس بودن بجنگید ناراحت می شوید و هرچه بیشتر بجنگید بیشتر ناراحت می شوید. اگر شما آرامش و یا ناراحتی داشته باشید به هر حال شما خیس هستید. حالت ذهن شما هیچ ربطی به شرایطتان ندارد. حالت ذهنتان فقط به این بستگی دارد که آیا شما در صلح با واقعیت هستید و یا در برابرش مبارزه میکنید. ما با واقعیت مبارزه میکنیم چون واقعیت ما را عصبی می کند. چون یک درد سرکوب شده قدیمی را دوباره فعال می کند. در درس بعدی بیشتر در این باره حرف می زنیم. کاری که باید انجام شود: 1- طی هفته ی بعد، ناراحتی هایتون را ثبت کنید. هر دفعه که ناراحت میشوید، آن را بنویسید. سپس، برای هر ناراحتی، این کار را انجام دهید:     شرایط خاصی که دارید با آن مبارزه میکنید را پیدا کنید.     توجه کنید چه احساساتون بی ربط هستند. اتفاقی که افتاده هنوز افتاده.     الان توجه کنید چه اتفاقی برای ناراحتی می افتاد اگر شما کاملا در صلح با واقعیت اتفاقی که افتاده بودید.     توجه کنید چقدر مؤثرتر بودید اگر از ناراحتی ازاد بودید. 2- با این آنقدر کار کنید تا وقتی که واضح شود که ناراحتی ها از آنچه اتفاق افتاده به وجود نمی آیند بلکه با مبارزه با واقعیت به وجود می آیند. 3- توجه کنید که همان نوع از ناراحتی مرتبا در زندگیتان تکرار می شود زیرا همان بخش از اعصاب شما مرتبا تحریک می شود.
نیم نوشته
۱۳خرداد
درس 4 – رابطه علت و معلول در هر لحظه، شما 100 درصد تحت تاثیر جهان اطرافتان هستید. هرچه اتفاق بیفتد نسبت به آن واکنش می دهید. در همان زمان جهان اطرافتان هم 100 درصد متاثر از شماست. جهان اطرافتان نسبت به هرچه شما انجام می دهید یا نمی دهید واکنش نشان می دهد. این شما را تبدیل به "علت" می کند. شما هم "علت" هستید و هم "معلول". شما هم قربانی زندگیتان هستید هم سازنده آن. شما هر دوی آنها هستید. اما در هر لحظه خاص شما فقط یکی از آن دو هستید. هنگامی که شما خود را تحت تاثیر شرایط حس می کنید ، ضعیف هستید. بجای آنکه شما بر شرایط سوار باشید، شرایط بر شما سوار هستند. شما به یک قربانی تبدیل می شوید. شما اعتماد به نفس، انرژی و تاثیر گذاریتان را از دست می دهید. هر گاه شما ناراحت یا در شرایطی از زندگیتان هستید که مشکل دارد ، شما تحت تاثیر و معلول هستید. توجه کنید که چقدر دردناک است. برای دیدن حالت عکس این، زمانی زا به یاد آورید که تحت تاثیر شرایط به این نتیجه رسیدید که دیگر بس است و افسار زندگیتان را به دست گرفتید و آنرا اداره کردید. توجه کنید که وقتی این اتفاق افتاد چه احساسی داشتید. شما بلافاصله قدرت خود را باز یافتید. بجای آنکه شرایط بر شما سوار باشند شما بر آنها سوار شدید. شما با اعتماد به نفس و پر از انرژی شدید. شما نا آگاهانه از معلول و تحت تاثیر بودن به علت و موثر بودن تغیر حالت دادید. هنگامی که شما علت زندگی خود هستید می توانید برنامه ریزی کنید و می توانید رویاهایتان را واقعیت بخشید. هنگامی که شما معلول زندگی خود هستید جز رنج چیزی نمی توانید بیافرینید. آشکارا فرصت زندگی برای آن است که بیاموزید زندگیتان را با علت بودن بگذرانید. برای انجام این کار به خودتان اجازه ندهید معلول و تحت تاثیر باشید. شما با جنگیدن با واقعیت خود را در وضعیت معلول می گذارید. شرایطی در زندگیتان وجود دارد و شما دارید با آنها می جنگید. با این کار شما به آنچه در مقابلش مقاومت می کنید نیرو می بخشید و خود را به یک قربانی و معلول تبدیل می کنید. برای باز پس گرفتن قدرتتان، به واقعیت آنچه هست تسلیم شوید و دریابید که چه کاری بر اساس شرایط واقعی باید انجام دهید و آنرا انجام دهید. لحظه ای که این کار را می کنید از حالت معلول به حالت علت تغیر وضعیت می دهید. آنچه باید انجام دهید: 1- در طی این هفته توجه کنید که هنگامی که شما معلول هستید چه رخ می دهد. توجه کنید که چقدر احساس ضعف می کنید و بر سر اعتماد به نفس و انرژیتان چه می آید.توجه کنید که هر بار ناراحت هستید یا در بخشی از زندگیتان هستید که مشکل دارد، شما معلول هستید. 2- لیست بخشهایی از زندگیتان را که مشکل دارند تهیه کنید و سپس توجه کنید که در هر کدام از آنها چیزی وجود دارد که دارید با آن می جنگید. توجه کنید که با جنگیدن با آن شرایط به آن نیرو می دهید و شما یک معلول و قربانی می شوید. 3- شرایط خاصی را که در حال جنگیدن هستید پیدا کنید و توجه کنید که آن شرایط همانی هستند که هستند چه دوست داشته باشید چه نه. هنگامی که در مقابل واقعیت تسلیم شوید توان واضح دیدن شریط و آنچه لازم است انجام دهید را دوباره به دست می آورید. شما قدرت و نیروی خود را پس می گیرید.
نیم نوشته
۱۳خرداد
درس 3 – قانون مقاومت ما زندگی را با مبارزه و مقاومت دربرابر حقیقت طی میکنیم. هر چیزی هرطوری است، همیشه همانطور است. وقتی شما با حقیقت مبارزه میکنید، شما چیزی که دربرابرش مقاومت میکنید را بزرگتر و پر قدرت تر میکنید. اکنون چند مثال برای نشان دادن این که چطور این اتفاق می افتد. تجسم کنید چهارتا بادکنک زرد رنگ بزرگ روی سقف بالای شما هست. الان سعی کن هرکاری میکنی راجبشون فکر نکنی. همین الان راجبشون فکر کردی. این کار رو نکن. چه اتفاقی می افتد وقتی شما با بادکنک زرد مبارزه میکنی؟ تو به فکر کردن بهشون ادامه میدی. در واقع، هرچقدر بیشتر شما با بادکنکهای زرد مبارزه میکنی همان قدر بیشتر بادکنک زرد گیرتان میاید. مقاومت دربرابر بادکنکها باعث نمیشود انها از بین بروند. بلکه، به انها قدرت می دهد و آنها را زنده نگه می دارد. همین قانون در هر بخش از زندگی وجود دارد. هرچیزی که شما در برابرش مقاومت کنید بزرگتر میشود. ایا شما تا به حال با کسی رابطه داشتید که یه ویژگی داشت که شما نمی توانستید تحمل کنید؟ چی اتفاقی برای آن ویژگی افتاد وقتی شما دربرابرش مقاومت کردید؟ رشد کرد. در درک شما رشد کرد و در حقیقت خودش را بیشتر در جهان اطراف شما نشان داد. به هر قسمت از زندگیت که درست کار نمیکند نگاه کن. این یک بخشی است که شما دارید در برابرش مقاومت میکنید. یه چیزی همانطور است که باید باشد و شما باهاش دارید مبارزه میکنید. با مقاومت کردنتان، شما به این قسمت از زندگی قدرت می دهید و نمی گذارید پاکسازی شود. بگذار به ترس نگاه کنیم. ترس با مقاومت از رویداد های آینده ساخته میشود. برای مثال، اگر شمامی ترسید کسی را از دست بدهید، دارید در برابر رویدادی در آینده به نام "از دست دادن آن شخص" مقاومت میکنید. هرچقدر شما در برابر از دست دادن ان شخص مقاومت کنید، شما ترس خود را بزرگتر می کنید.هر چه بشتر می ترسید بیشتر احساس تهدید می کنید بیشتر به آن شخص چنگ میزنید. در نتیجه آن شخص از شما فاصله می گیرد و آنچه در برابرش مقاومت می کردید سرتان می آید ( هر چه بدت میاد سرت میاد- مترجم) به زندگیتان نگاه کنید و توجه کنید که هر چه از آن می ترسید و در مقابلش مقاومت می کنید مرتبا دوباره و دوباره رخ می دهد. دوباره رخ می دهد زیرا شما آنرا می آفرینید. آنچه باید انجام دهید: 1- در هفته آینده لیستی از همه چیزهایی که در مقابلشان مقاومت می کنید تهیه کنید. سپس توجه کنید که این جنبه های زندگیتان همانطوری هستند که دوست دارید یا ندارید. توجه کنید که چقدر با احساسات شما در موردشان بی ارتباط هستند. 2- توج کنید که هنگامی با شرایط زندگیتان می جنگید و در برابرشان مقاومت می کنید چه اتفاقی می افتد.توجه کنید که که جنگیدن با واقعیت یک حالت ذهنی است و شرایط را عوض نمی کند بلکه آنها را بزرگتر و قوی تر می کند. تا هنگامی روی این موضوع کار کنید که ببینید که درست است. 3-توجه کنید که چیزهایی که از آنها می ترسید و در برابرشان مقاومت می کنید باز هم بارها در زندگیتان رخ می دهند. با جنگیدن با این شرایط شما آنها را می آفرینید و به زندگیتان وارد می کنید. مثالهای این را در زندگی خود بیابید.
نیم نوشته
۱۳خرداد
درس دوم- ما با واقعیت می جنگیم یک تفاوت بزرگ بین حقیقت ما و حقیقت زندگی وجود دارد. حقیقت ما از احساسات، افکار، و دیدگاهمان تشکیل شده است و فقط در ذهنمان وجود دارد. در واقعیت زندگی، هیچ احساسات ، افکار و دیدگاهی وجود ندارد. فقط واقعیت وجود دارد. هرچیزی هرطور باشه همانطور است. چیزها فقط هستند و احساس ما نسبت به آنها کاملا با وجودشان بی ارتباط است. برای مشاهده کردن مثالی از این، یک وقتی که ناراحت بودین را پیدا کنید.آیا اتفاقی نیفتاده بود؟ بله، حتما اتفاقی افتاده بود این حقیقت است. اتفاق افتاد. الان توجه کنید که چطور احساسات شما از آن اتفاق جدا بوده است. هر چقدر هم شما ناراحت بوده اید آن اتفاق افتاده است. پس یک اتفاق حقیقی رخ داده و ما نسبت به آن احساساتی داشته ایم. در حقیقت این دو هرگز و هرگز،هیچ وقت به هم وصل نیستند در حقیقت انها فقط در ذهنمان به هم وصل شدند من و همسرم یک گربه ی سیاه داریم. مهم نیست من چطور نسبت به او احساس کنم، آن گربه واق واق نمیکند. من میتوانم سر آن گربه داد بزنم . خیلی ناراحت بشم، اما هر کاری من بکنم، آن گربه واق واق نخواهد کرد در هر لحظه ی، آدمهایی که در زندگیت هستند آن طوری هستند که هستند. تو آن طوری هستی که هستی و شرایط زندگیت هم طوری هستند که هستند. همه چیز امکان دارد فردا تغییر کند، اما در هر لحظه، هر چیزی هرطوری باشه همانطور است. شما هنگامی که با واقعیت آنچنان که هست در صلح هستید ، خیلی موثر هستید. دهن آرام دارید. می توانید اوضاع را به وضوح ببینید و ببینید که چه کاری لازم است انجام شود.راه حاها ، فرصت ها و امکانات رخ خواهند نمود. هنگامی که با واقعیت می جنگید، حالتی از ترس و ناراحتی و دید بسته می آفرینید. توانائی خود برای حل مشکل را نابود می کنید و به شیوه ای واکنش می دهید که مشکل را بدتر می کند. تسلیم شدن به واقعیت موجود کلید موثر بودن در زندگی است. این باعث از بین رفتن ترس و ناراحتی و تنگ نظری می شود . توانایی دید شفاف را بازیابی کرده و به شما امکان می دهد کاری که لازم است را انجام دهید. آنچه باید انجام دهید: 1- در طی این هفته به اتفاقات زندگیتان توجه کنید. چیزها رخ می دهند و شما ببینید که احساسات شما از آن اتفاقات جدا هستند. هر چقدر که شما از چیزی ناراحت باشید، واقعیت را تغیر نمی دهد. همچنان آنچه هست ، هست و شما احساساتتان را در مورد آن دارید. 2- تا هنگاهی این تمرین را انجام دهید که برایتان واضح شود که اوضاع زندگی کاملا جدا از احساسات شما هستند. هرگز در حقیقت به هم مربوط نیستند بلکه فقط در ذهن شما به هم وصل می شوند.این آگاهی ساده می تواند زندگی شما را عمیقا تغییر دهد 3- به قسمتهایی از زندگیتان که عالی پیش می رود نگاه کنید. متوجه خواهید شد که آنها جاهایی هستند که شما با واقعیت آنچه رخ می دهد کنار آمده اید. سپس به بخشهایی از زندگیتان توجه کنید که خوب پیش نمی روند. می بینید که آنها مواردی هستند که شما نتوانسته اید با واقعیت آنچه رخ می دهد جاری باشید.
نیم نوشته
۱۳خرداد
درس 1 – خوشبختی که دنبالش هستیم زندگی فرصتی برای آن است که بیاموزیم تا در تجربه عشق زندگی کنیم. در لحظه حال شما شاد و زنده و آزادید. درباره خود و زندگی احساس خوبی دارید. همچنین حالت خیلی مثبتی دارید. شما در پندار و گفتار و کردار مثبت هستید. سپس شما این انژی مثبت را در زندگیتان می دمید و اتفاقات عالی پیرامونتان رخ می دهند. زمانی را به یاد بیاورید که حالت عشق را تجربه کرده اید و ببینید چه احساس می کردید. احساس آرامشی که داشتید را مورد توجه قرار دهید. توجه کنید که زندگی چه آسان بود.آیا این همان خوشبختی نیست که ما دنبالش هستیم؟ بی شک هست. الان توجه کنید که تجربه ی عشق کجا قرار دارد. ایا بیرون از شماست و یا در درونتان؟ این تجربه یک حالت درونی است. چیزیست که شما دارید تجربه میکنید. الان به نقطه ی مقابل نگاه کنید. حالت مقابل ترس و ناراحتی است. وقتی شما در این حالت هستین، درونتان را تعطیل میکنید. به علاوه شما خیلی منفی میشوید. شما در پندار و گفتار و کردار منفی میشوید. سپس شما این انرژی را در جهان پیرامونتان پخش میکنید، و حدس بزنید چه رخ می دهد – شرایط منفی. ترس، ناراحتی و تجربه ی عشق همه حالتهای درونی ذهن است. همه چیزهائی هستند که شما دارید تجربه میکنید. چگونگی تجربه کردن زندگی در هر لحظه ، کیفیت زندگی شما و اتفاقاتی که در ان می افتد را تعیین میکند. هنگامی که در تجربه عشق زندگی می کنید، شما زندگی پر معجزه ای می آفرینید . هنگامی که در حالت ترس و ناراحتی زندگی می کنید ، زندگی پر از رنجی می آفرینید. امکان دارد به نظر بیاید ،که تجربه خاصی که شما دارید نتیجه اتفاقات پیرامونتان است، اما نیست. بلکه نتیجه ی چگونگی ارتباط شما با آنچه رخ می دهد است. هنگامی که شما کشف میکنید که حالت درونتان کاملا از شرایطتان جداست، و آن خوشحالی فقط میتواند از درونتان بیرون بیاید، شما یک قدم بزرگ به طرف سالاری بر زندگی بر می دارید. این آگاهی شمارا از شرایط ازاد میکند و به شما اجازه می دهد تا دوره زندگیتان را ترسیم کنید. کاری که باید انجام شود 1- هفته ی آینده، توجه کنید که درهر لحظه شما یه تجربه خیلی خاصی از زندگی دارید. این تجربه شامل احساساتی که دریافت میکنیم و بروز می دهیم، فکرها و قضاوتها می باشد. 2- سپس توجه کنید به جایی که این تجربه قرار دارد. ایا خارج از شماست در محدوده ی شرایط و یا در درون شماست؟ توجه کنید که آن حالت درونی است و فقط می تواند درون شما وجود داشته باشد. هرگز نمیتواند در شرایطتان وجود داشته باشد. 3- به کیفیت زندگیتان وقتی شما در تجربه ی عشق هستید توجه کنید . سپس به کیفیت زندگیتان وقتی شما در حالت ترس و ناراحتی هستید توجه نمائید و ببینید که کدام زندگی را ترجیح می دهید؟ از این دوره ی اموزشی اینترنتی برای گستردن توانایی هایتان تا بتوانید در تجربه ی عشق زندگی کنید.
نیم نوشته
۱۳خرداد
برگشتم به مسیرم ... حالا آرومم ... الان تو اوج شلوغی کارم هستم ولی ۶ قسمت مقاله "سالاری بر زندگی" رو از کامران گرفتم براتون آپلود می کنم تو تعطیلات با هم بخونیم .
نیم نوشته
۱۱خرداد
به محض اینکه دو سه روز از مثلث آرامشم (بهبودی - کار - خانواده ) دور میشم و تعادل رو از بین می برم آنچنان آشفته می شم که نگو ... فقط سه روز کافی بود که بچسبم به کار و یادم بره دوستانی دارم و مسیری و قدمی ... الان اصلا احساس خوبی رو تجربه نمی کنم ... مثل تشنه ای که داره له له می زنه به جلسه نیاز دارم ...
نیم نوشته
۰۹خرداد
این روزها به درک جدیدی رسیدم ... اینکه زیبایی مسیری که طی می کنم در سادگی و عملی بودن اونه ... سال قبل اگه از من می پرسیدن "مفهوم غیرقابل اداره شدن زندگی برای من چیست ؟" جوابم به این شکل بود : غیر قابل اداره شدن یعنی از دست دادن کنترل اداره ی چیزی ، این غیر قابل اداره شدن دو نوع است ، بیرونی که نمادهای آن از بیرون هم قابل مشاهده است و نوعی آشفتگی مشخص است و غیر قابل اداره شدن درونی که در افکار و عقاید و احساسات اتفاق می افتد ... و و و دیروز به این سوال اینطور جواب دادم : غیر قابل اداره یعنی اینکه من دوست دارم 70 کیلو باشم ولی نمی تونم پرخوریم رو اداره کنم و 85 کیلوام غیر قابل اداره یعنی اینکه من دوست دارم خونه ی تمیز و خوشگلی داشته باشم ولی نمی تونم تنبلی و بی نظمیم رو کنترل کنم و خونم شلختست غیر قابل اداره یعنی من دائما دچار خودمشغولی میشم ، افکارم میره گذشته و آینده ، یعنی با ترسام زندگی می کنم ، یعنی احساسامو نمی تونم کنترل کنم ... غیر قابل اداره یعنی ... و اگه اداره ی زندگی من به دست من نیست ، یعنی به دست بیماریه ... راهش اینه که با رعایت اصول و عمل کردن به آگاهی هام بیماری رو متوقف کنم و اداره ی زندگیم رو به دست خودم و مراقبت خداوند بسپارم .
نیم نوشته
۰۷خرداد
یه اتفاق ساده درکی قشنگ بهم داد ! براتون تعریف می کنم . درب خونه ی ما کنار قفلش یه سوراخ داره که شیشش شکسته و بارها وقتی کلیدم رو جا می ذاشتم تو خونه بغض می کردم که بااااز باید انگشتم رو از این شیشه بکنم داخل و به سختی و زجر و مرارت در رو باز کنم ... جدی جدی کار سختی بود ، گاهی دستم زخم می شد ، گاهی موفق نمی شدم و ساعتی پشت در معطل می شدم تا باز انرژی بگیرم و از نو شروع کنم !!! یک روز که نمی دونم چرا داشتم به این قفل و شیشه نگاه می کردم یه نقطه روی دستگیره دیدم و فهمیدم باز کردن در به اون روش کذایی چقدر آسون بوده و من کافی بوده از این نقطه واسه باز کردنش استفاده می کردم ولی  اینقدر زجر کشیده بودم ... از اون به بعد هر وقت اونقدر عجله دارم که وقت ندارم کلید رو از جیبم در بیارم ظرف کمتر از سه ثانیه در باز میشه ! حالا نکته ی این داستان ظاهرا بی ربط و پیچیده کجاست ؟! چیزی که اونقدر منو زجر داد قفل نبود ... وقتایی که مثل یتیما پشت در مینشستم و به زمین و زمون و شانس و خونه و در و قفل ساز و ... غر می زدم فقط کافی بود نگاه خودم و آگاهیم رو عوض کنم ... این روزها قفل همون قفله ... منم که فهمیدم چطور باید یه قلق کوچیک رو یاد بگیرم .. زندگی هم همینه ... زندگی همون چیزیه که میلیونها سال نوع بشر داره تجربش می کنه و بدون توجه به آدمهایی که میان و میرن داره مسیر خودش رو ادامه میده ... ماییم که با نگاههای متفاوتمون به شرایطی یکسان به روشهای مختلف برخورد می کنیم و نتایج مختلف می گیریم  ... زندگی همیشه زیباست ، ماییم که گاهی با عینک بد بینی به اون نگاه می کنیم ... زندگی سخت ساده است و ما گاه چه ساده به آن سخت می نگریم ...
نیم نوشته
۰۵خرداد
امروز داشتم فکر می کردم که جای شادی توی زندگیم کمه ... واقعا کم ... آخرین قهقهه ای که زده باشم یادم نمیاد (چه برسه به روزایی که از خنده دلم درد می گرفت ) ... چرا ؟! خوب ! بیماریم شروع می کنه به اشاره به لیستی از بدبختی ها ، مشکلات ، مخارج ... ولی مگه نه اینکه "دلخوشی ها کم نیست " ؟! چرا اونا رو نمی بینم ... چرا همین الان بلند نمی شم یه آهنگ شاد بذارم ... چرا یه کم بشکن هم باهاش نزنم و بطور نامحسوس کمرم رو هم تکانه هایی در حد حرکات کمی موزون ندم ؟! (البته محل کار من دقیقا مثل آکواریوم از چهار طرف شیشه ای و شلوغترین جای شهره و یه دوربین نیرو انتظامی هم سمت راستم همیشه زل زده تو چشمم !!! ولی خوب ! دلخوشی ها کم نیست !) چرا نباید بخندم ؟! چون بیماری من عاشقانه غم و بدبختی رو دوست داره ... جای اینکه فکر کنم درآمدم 4 برابر همین کارمند روبروییمه دارم فکر می کنم درآمد رئیسم چرا 4 برابر منه ! بجای اینکه فکر کنم اینهمه جوان آرزوشونه موقعیت کاری و تخصص منو داشته باشن فکر می کنم چرا من موقعیت کاری و تخصص فلانی رو ندارم ... اینا یه جور الگوی رفتاری در وجود من بیماره و باید تغییرش بدم ... باید شاد بودن رو تمرین کرد ... دنبال بهانه برای شادی نبود . احمقانست که برای غم اگه بهانه بخوان سیصد تا همین الان می نویسم ولی ذهن بیمارم 4 تا بهانه برای شادی نمی تونه واسم لیست کنه ... امروز دنبال بهانه های شادیم میگردم ... در دل همه ی سیاهی ها ... میشه رنگها رو زیباتر دید ...
نیم نوشته