نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۰۴خرداد
امروز به یکی از بزرگترین گیرهای این روزهام در مسیر آرامشم پی بردم : ننوشتن ترازنامه ی قدم دهم ... دقیقا از وقتی که بطور روزانه حتی برای دقایقی اوضاع بهبودیم رو مرور نمی کنم دچار آشفتگی ای نامرئی و از درون شدم ... انگار ما آدمها باید هر روز هدفهامون رو به خودمون یادآوری کنیم وگر نه خیلی زود فراموش می کنیم کی هستیم ، کجا میریم و چه باید بکنیم ... تنها باری که تونستم توی زندگیم به هدفی برسم اون وقتی بود که هر روز هدفم رو مرور کردم ، هر روز از خودم پرسیدم در راستاش چیکار باید بکنم ، هر روز برنامه ای داشتم برای نزدیک تر شدن بهش ، هر روز ... فراموش نکردم چی می خوام و باید چکار کنم ... من برای حفظ آرامش و پاکیم نزدیک به 3 ساله که روزانه خودم رو مقید کردم که از عادات ناخوشایندم پرهیز کامل کنم ... این یعنی اینکه بطور روزانه فراموش نکردم که چه تعهدی به خودم دادم ، به خودم امتیاز ندادم ، به خودم نگفتم این یک روز رو آزادی ، فرداش برگرد سر پرهیزت ... و تا امروز تونستم مسیرم رو ادامه بدم ... نیما ! هر روز تکرار کن : فقط برای امروز برنامه ای خواهم داشت و سعی خواهم کرد به بهترین وجه ممکن به آن عمل کنم ...
نیم نوشته
۰۱خرداد
با تشکر از کامران عزیزم بابت ایمیلای خوشگلش : یکی از اساتید دانشگاه شهید بهشتی خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:  "چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!گفتم نمیدونم کیو میگی!گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!گفتم نمیدونم منظورت کیه؟گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!بازم نفهمیدم منظورش کی بود!اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...چقدر خوبه مثبت دیدن...یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...شما چی فکر میکنید؟چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم"
نیم نوشته