نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶آبان

دیشب داشتیم با بزرگی در مورد نواقص اخلاقی صحبت می کردیم :) ... بحث به جایی کشید که آیا میشه اصلا از نواقص اخلاقی استفاده نکرد؟استاد اعظم (که من عاشق روحیات رئالیستیش هستم ) معتقد بود در دنیای ماده ، و شرایط انسانی ما نمی تونیم از نواقص استفاده نکنیم و اصلا اگه از این نواقص استفاده نکنیم روال زندگی از دستمون خارج میشه ...

اما اعتقاد شخصی من (بعنوان فردی کمال گرا ... یا کمال طلب ) اینه که میشه ... ولی استفاده نکردن از نواقص یه بیداری ، ایمان ، مسئولیت پذیری و وجدان بسیار بیدار می خواد ... و اصطلاحا باید خیلی کارت درست باشه که بتونی ... مثال میزنم که موضوع بازبشه ...


دروغ ... یه نقص اخلاقیه ... آیا میشه بی دروغ زندگی کرد ؟ یه جاهایی که من از زیر کار در میرم ... یه جاهایی که خراب کاری می کنم ... اگه دروغ نگم باید بها بپردازم ... گاهی بهای سنگین ... آیا حاضرم ؟! اینجاست که پای معامله ی من با خداوند پیش میاد ... پای ایمانم وسط میاد ... پای سپردن اراده و زندگیم به دستان پر قدرت خداوند ...

پرخاشگری : قبلش کارش یه تعریف از پرخاشگری داشته باشم ، برای من پرخاشگری شامل خشمی سرکش و افسار گسیخته است ... اینکه من بدون کنترل از روی فرامین خشمم عمل کنم (که گاه می تونه همراه با بد و بیراه گفتن و بد دهنی و حرکات فیزیکی بشه ) ... آیا من بدون اون میتونم حقم رو بگیرم ، یا دیگران از من حساب ببرن ؟! من معتقدم میشه ... خشم اصلا بد نیست ، دفاع از حقوقم ، جدی بودن هم بد نیست ... اعتقاد من اینه که نباید افسار گسیخته باشه ... من نباید برده ی شیطان درونم بشم ... شأن انسانی من این نیست که افسارم رو به خشمم بسپارم ...

و و و ...

اصل بحث اینه که من بی کمک خداوند نمی تونم هیچ نقصی رو در خودم از بین ببرم ... و آمادگی کامل پیدا کردن من هم برای کمرنگ شدن و غیر فعال شدن این نواقص بستگی به ایمان من داره... بستگی به سپردنم داره ...


به قول فروغ فرخزاد : آلوچه ی باغ بالا ، جرأت داری بسم الله ...



نیم نوشته
۲۵آبان

امروز با حس وحشتناکی مواجه بودم ... آشفتگی خیلی زیاد و حس داغون بودن ... خوشبختانه این روزها اونقدر ابزارهای ساده و زیبا در دسترسم هست که بتونم احساسات بد رو حمل نکنم و بفهمم از کجا سرچشمه می گیرن ... یکی از این ابزارها ترازنامه است .یه ترازنامه شخصی ...

شروع کردم به نوشتن . تمام مشکلاتی که دارم  و به ذهنم رسید رو نوشتم ، همه رو ... یه لیست 10-15 تایی شد ... اتفاق جالب این بود که فهمیدم ذهن من واسه بزرگ کردن مشکلاتم موازی کاری می کنه و مشکلات مشابه و وابسته رو مستقل نشون می ده ... بعنوان مثال بی نظمی خونه و بی نظمی محل کار و بی انظباطی مالی و ... همه رو تونستم با یه علامتی مساوی روبروی هم بنویسم و وقتی آخر سر تراز گرفتم نتیجه شد "بی نظمی" ... جالبه که مشکلاتی که به نظر کشنده می اومدن تبدیل شدن به دو مشکل ... که ریشه ی اونها هم دو نقص اخلاقی بود ... حالا می دونم ریشه ی مشکل کجاست و باز برای روبرو شدن باهاش ابزار دارم ...


امروزه نوشتن ، ترازنامه گرفتن و ریشه یابی ... و در آخر مشورت و داشتن عملکرد در راستای حل مشکل ابزارهای بسیار موثر در رفع و رجوع مشکلاتمه .

نیم نوشته
۲۳آبان

همیشه تعجب می کنم که دنیایی رو که من می بینم ، افرادی که کنارم هستن اینطور نمی بینن ... گاهی دوستانم مسخره می کنن که انقده مثبت به مسائل نگاه می کنم ... ولی حقیقت اینه که واقعیت ها وجود دارن ... منم که بهشون برچسب خوب و بد می زنم ... دنیای من همونیه که می بینم ... اگه بده ... پس بده ... اگه زیباست ... پس زیباست ... بیاید قشنگ نگاه کنیم ...


راننده تاکسی گفت:
«می‌دونی بهترین شغل دنیا چیه؟»
گفتم: «چیه؟»
گفت: «راننده تاکسی.»
خندیدم.
راننده گفت:
«جون تو...
هر وقت بخوای میای سرکار،
هر وقت نخوای نمیای،
هر مسیری خودت بخوای میری،
هر وقت دلت خواست
یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی،
هی آدم جدید می‌بینی،
آدم‌های مختلف،
حرف‌های مختلف،
داستان‌های مختلف...
موقع کار می‌تونی رادیو گوش بدی،
می‌تونی گوش ندی،
می‌تونی روز بخوابی شب بری سر کار،
هر کیو دوست داری می‌تونی سوار کنی،
هر کیو دوست نداری سوار نمی‌کنی،
آزادی، راحتی.»

دیدم راست می‌ گه ...
گفتم: «خوش به حالتون.»

راننده گفت:
«حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟»
گفتم: «چی؟»

راننده گفت: «راننده تاکسی.»

بعد دوباره گفت:
.. هر روز باید بری سر کار،
دو روز کار نکنی
دیگه هیچی تو دست و بالت نیست،
از صبح هی کلاچ، هی ترمز،
پادرد،
زانودرد،
کمردرد،
با این لوازم یدکی گرون،
یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا می‌شه،
هر مسیری مسافر بگه
باید همون رو بری،
هرچی آدم عجیب و غریب هست
سوار ماشینت میشه،
همه هم ازت طلبکارن،
حرف بزنی یه جور،
حرف نزنی یه جور،
رادیو روشن کنی یه جور،
رادیو روشن نکنی یه جور،
دعوا سر کرایه،
دعوا سر مسیر،
دعوا سر پول خرد،
تابستون‌ها از گرما می‌پزی،
زمستون‌ها از سرما کبود می‌شی.
هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی.»

به راننده نگاه کردم.

راننده خندید و گفت:
«زندگی همه چیش همین‌جوره.
می‌شه بهش خوب نگاه کرد،
می‌شه بد نگاه کرد»

نیم نوشته
۲۱آبان

دیشب باز به سراغ لیستی از ترسها رفتم ... ترسهایی که پنهانش می کنیم ... ترسهایی که باهاشون زندگی می کنیم ...

و در جمع قشنگ دیشب درکهایی در من شکل گرفت که من رو یاد درکهای آنی ای انداخت که در گذشته به محظ دریافتشون اونها رو اینجا به اشتراک می ذاشتم ...

اولین جرقه از اینجا شروع شد : "پنهان کردن ترس " ... پنهان کردن ... چرا ترسهامون رو پنهان می کنیم ؟ اصلا توی این دنیا انگار هر چیزی که مخفی کردنی و پنهان کردنی باشه یه گیری داره ... وقتی ترسی رو پنهان می کنم انگار به #صدا میگم بفرما ، من در اختیارتم ... و کاری که #صدا میکنه اینه که شروع می کنه از ابزارش که نواقص اخلاقی منه استفاده می کنه برای این پنهان کاری ، برای متوقف کردنم ، برای جلوگیری از رشدم ، برای جلوگیری از تجربه ی زیبایی های زندگیم ...

مثالش : من از تغییر شغل می ترسیدم ... و شروع کردن به این پنهان کردن .. میکروفن بدنم رو دادم دست #صدا ... من شغلم رو دوست دارم(دروغ) ... اینجا راحتم (دروغ)... اصلا غیر از این شغل کاری نمی تونم بکنم(انکار) ... من اوضاعم از خیلی ها اینجا بهتره (مقایسه ، خود بزرگ بینی ) و دهها دیالوگ دیگه ...


بحث ترس ادامه دارد ...


پ . ن : تازه فهمیدم که بعد از سالها ننوشتن چقدر سخت شده نوشتن برام ... اصلا انگار توی نیم نوشته ی قبلی به یه زبون دیگه حرف می زدم ... خداوندا کمکم کن تا بتونم احساسات و تجربیاتم رو اینجا به اشتراک بذارم .

پ . ن : چون باید یه فکری برای تعریف دوباره ی "صدا" بکنم و مطلبی دربارش بنویسم ، علی الحساب "شیطان رجیم درون کله " رو جایگزین #صدا بکنید !

نیم نوشته
۱۹آبان

مدتها بود که عادت اشتراک تجربه هام رو کنار گذاشته بودم .. اما جمعه ای که گذشت تجربه ی قشنگی داشتم که اینجا می نویسمش ... بعد از سالها به کوه رفتم و اون بالا ، توی اون عظمت لحظاتی رو به مراقبه پرداختم ...

وقتی در طبیعت مراقبه می کنی ، وقتی غرق اون عظمت میشی ... تازه میفهمی که چقدر کوچکی ... نه ... انگار که اصلا نیستی ... در مقابل این عظمت ...
و چه آرامشی نسیب آدم میشه وقتی نیست ... وقتی دست بر می داریم از نقش خدا رو بازی کردن ، وقتی دست بر می داریم از تلاش برای تغییر جهان ... وقتی دست بر می داریم از مهم نشان دادن خودمون ...


و یه اتفاق عجیب افتاد ...

موقع برگشتن به یه صخره نورد نوجوان بر خوردیم (فکر نمی کنم بیش از 16-17 سال داشت ) که در ارتفاعی چندین متری گیر کرده بود ، تنها و بارون شروع شده بود و کم و بیش داشت با مرگ و سقوط دست و پنجه نرم می کرد ... و از اتفاق !!! (آیا اتفاق بود) دوستی از عسلویه مهمان ما بود که آتش نشان بود و دوره های امداد و نجات دیده بود ... و به این نوجوان که به تنهایی به دل صخره زده بود کمک کرد ...

و من بخوبی می دونم احتمال چنین اتفاقی از نظر ریاضی از صفر هم کمتره !!! که توی کوهستانی به این عظمت ... یک پسر تنها ... زیر بارون به گروهی بر بخوره که بعد از چند سال بالاخره تصمیمشون رو گرفتن که کوهنوردی کنن ...


و فهمیدم که خدایی هست ... که بندگانش رو خودش محافظت می کنه ... با عجیب ترین اسبابش ...

خدایی هست ... که براش غیر ممکن وجود نداره ...

نیم نوشته
۱۱آبان

امروز به وبلاگ سر زدم و سوت و کور پیداش کردم ... یادش بخیر ، روزگاری حول محور بلاگهامون گروهی شدیم که از حال هم با خبر بودیم ، به یاد هم بودیم و هر چند در دنیایی مجازی ... ولی واقعا دوست شدیم .

دلم می خواد بنویسم ... ولی انگار دنیا دیگه اون برق خاص رو برام نداره ... اتفاقات زمین تکراری شدن برای منی که تازه میهمان زمین شدم ... دیگه تجربیات همون تجربیاتن ... می دونم نقطه ی شروع سقوط وقتیه که احساس می کنی می دونی و می تونی ... و من امروز علیرغم اینکه نمی دونم و نمی تونم دچار احساسی نیچه وار شدم !!!

«هان! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده، مرا به دست هایی نیاز است که به سویم دراز شوند.
«می خواهم ارزانی دارم و بخش کنم تا دیگر بار فرزانگان میان مردم از نابخردی خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگر بار از توانگری خویش.
« ازاین رو می باید به ژرفنا درآیم؛ همان گونه که تو شامگاهان می کنی، بدانگاه که به فراپشت دریا می روی و نور به جهان زیرین می بری. تو، ای اختر سرشار!»

(مقدمه چنین گفت زرتشت )

نیم نوشته