افسردگی
پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۰۹ ب.ظ
تجربه عجیبی رو از سر گذروندم (یا دارم از سر می گذرونم ) . یک
روز صبح از خواب بیدار شدم و بشدت افسرده بودم ... چیزی خوشحالم نمی کرد
(مطلقا هیچ چیز ) و احساس می کردم جز خدا هیچ کس نیست که بتونه کمکی بهم
بکنه . به وبلاگم نگاه می کردم و احساس انزجار می کردم از راه و اصول
روحانی و هر آنچه که گفته بودم و تجربه کرده بودم ! دلم مرگ می خواست ...
و عجیب بود ! انتظار چنین اتفاقی رو بعد یکسال و نیم پرواز روی ابرها نداشتم ! کجای کارم می لنگید ؟ کجا اشتباه کرده بودم ؟
و درس امروزم این بود ... من یه انسانم ، بدنی دارم که با زیاد
شدن یه هورمون می تونم عاشق بشم و با نبود یکی دیگه می تونم افسرده بشم
!!! ممکنه شامی بخورم که باعث افسردگی ام بشه (که به تجربه سوسیس و کالباس و
... چنین بلایی رو سرم میاره ) و فرداش ...
به همین سادگی !
ظهر با آرزوی مرگ خوابیدم و عصر با آرامش همیشگی ام از خواب
بیدار شدم ... من نیما هستم ، آدمی شاده و در مسیر رسیدن به بیداری حرکت می
کنه .
۹۰/۱۲/۲۵