مسیر
يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۸ ق.ظ
همیشه ی عمرم در پی یک مسیر معنوی برای رسیدن به چیزی بودم که خودم هم نمی دونستم چیه !
گاهی اسمش رو خدا می گذاشتم ، گاهی آرامش ، گاهی متافیزیک ، ماورا و ...
ولی این در پی مسیر بودن به شیوه ی خودم بود :
مسیری که همه چیز درش واضح باشه !رسیدن در اون سریع اتفاق بیافته ! همه چیز درش خارق العاده باشه ! اگه بشه اوایل مسیر کمی روی آب راه رفت و یه کم هم پرواز چاشنیش باشه خوب خیلی هم خوب می شد !!! تازه توی مسیر نباید چیزی ازم میخواستن که دلم نمی خواست !!! نباید خیلی سخت می بود ! نباید لذت هام رو ازم می گرفت و و و ... کلی خورده فرمایش دیگه ...
تازه زمانی با خودم فکر می کردم چرا هر مسیری باید یه استادی چیزی داشته باشه ؟ مگه خودم عقلم نمی رسه ! یه لیست بدن بهم و بگن این کار و اون کار رو بکن ، فرداش هم برو رو باند پرواز ، رو ابرها قدمی بزن ...
مگه خودم عقلم نمی رسه ؟؟؟؟ سوالی که امروز واسم خیلی خنده داره ...
اگه من عقلم می رسید که زندگیم اینقده آشفته نبود
اگه من عقلم می رسید که انقدر از خدا دور نمی شدم
اگه من عقلم می رسید که یه ذره خودم ، اطرافیان و خدای خودم رو بهتر می شناختم
اگه من عقلم می رسید که اینقدر اشتباهاتم رو تکرارنمی کردم
اگه من عقلم می رسید که انقدر اسیر هوای نفسم نمی شدم ...
...
سرانجام روزی رسید که فهمیدم عقلم نمی رسه ... به تنهایی نمی تونم ...
فهمیدم هیچ چیز بی تلاش به دست نمیاد ... فهمیدم که چیزهایی رو که سی سال نفهمیدم ، و طی مدتی طولانی از دست دادم یک روزه بدست نمیارم ... فهمیدم مسیری ، راهی ، آیینی وجود نداره که یه قرص بدن بهت و بگن فردا که بیدار شی آدم خوبی شدی ، می تونی شروع کنی به راه رفتن روی آب و قدم زدن روی ابر
فهمیدم صبر لازمه و صبر و صبر و تلاش ...
فهمیدم چرا بدون استاد ، بدون راهنما (کسی که راه رو نشونم بده ) نمی شه پیش رفت
(و دلیلش ساده بود ! من اونقدر خود فریبم و اسیر هوای نفس و صدای ذهنم هستم که خودم رو گول می زنم و به کسی نیاز دارم که مخالف همین هوای نفسم حقایقی رو برام روشن کنه ... لازمه گاهی منو بشکنه و از نو بسازه ... گاهی اشتباهاتم رو بهم گوشزد کنه ... از خطرات راه بهم بگه ... کسی که منو از بیرون می بینه
...
دیدم برای رسیدن به آرامش باید بهایی بپردازم ، بهاش صبوری ، تلاش و عشق بود ... بهاش تمایل بود ... صداقت بود ... روشن بینی بود ...
فهمیدم باغبون اگه باغش رو غرق آب هم بکنه میوه ها یک روزه بدست نمیاد ...
و شروع کردم ...
متوجه شدم آرامش رو با خوندن یک کتاب و یا حتی عمل کردن کورکورانه از مفاهیم یک کتاب نمی شه بدست آورد
فهمیدم در هر گام زمان ، آگاهی ، و راهنمایی راهنمام از خارج حرف اول رو می زنه ، نه اطلاعات عمومی و دانشم ...
فهمیدم فاکتورهای مهم دیگه ای هم در حرکت در مسیر هستن ...
باید شروع می کردم ، کمک می گرفتم ...
باید هر روز خوبتر می شدم .. بهتر و بهتر ... باید انسان تر ، مهربان تر ، عاشق تر ، مفید تر ، عاقل تر می شدم .
و همه ی اینها یک روزه اتفاق نمی افتاد ...
باید یک روز یک روز بهتر می شدم ...
باید دست از حسرت خوردن برای گذشته و ترسیدن از آینده بر می داشتم ...
باید اعتماد می کردم ... به خودم ، به خدای خودم ، به راهی که منو به سمت بهتر بودن فرا می خوند ...
۹۱/۰۹/۱۲