نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
۲۴فروردين
چقدر خودتونو زندگی می کنید ؟ چقدر برای نگاه دیگران زندگی می کنیم ... جالبه که درصدها برای اکثر مردم نزدیک به 0 - 100 به نفع نگاه مردمه !!! پس در حقیقت میایم توی این دنیا ، برای دیگران زندگی می کنیم و میریم ... همین ؟ حق انتخاب ، آزادی ، دوست داشتن خودم ، عشق بلاعوض و ... کجای زندگی من هست ؟ وقتی خوشبختی رو توی نگاه دیگران جستجو می کنم وقتی از چشمشون بیافتم دیگه خوشبخت نیستم ! جالبه که مردم تأییدت می کنن و وقتی رشدت رو می بینن خودشون تکفیرت می کنن . وقتی خودم رو با گذشته ام مقایسه می کنم خوشبختم . وقتی خودم رو در لحظه ی الان نگاه می کنم خیلی خیلی خوشبختم اما وای اگه با دیگران مقایسه کنم ... مگه خوشبختی چند تا معنی داره ؟ تا حالا بخاطر تأیید طلبی چه کارای احمقانه ای انجام داده بودم ... امروز (و در طول خیلی از لحظه هام )  برای نیما زندگی می کنم ، گاهی عاشقش می شم ، صبحا لپش رو توی آینه می کشم و قربون صدقش هم می رم ، براش کادو می خرم ، کاری رو که بهش آرامش می ده اگه درست باشه انجام می دم (حتی اگه اطرافیانش منهدم بشن ) ... نیما جونم دوستت دارم :)
نیم نوشته
۲۳فروردين
توی این لحظه (دقیقا همین لحظه ... ) چه مشکلی داری ؟ نه یک دقیقه دیگه ، نه یک دقیقه بعد ... توی همین لحظه مشکلی وجود داره ؟  ... ممکنه مسئله ای وجود داشته باشه ولی این مشکل نیست ... توی این لحظه یا می تونی مسئله رو بی خیال بشی ، یا اقدامی فوری انجام بدی . همین . مگه مشکل ترکیبی از نگرانی ها واسه اتفاقی که در آینده میافته نیست به همراه افکاری که از گذشته و حسرت پشتیبانیش می کنه ؟ مگه زندگی من از همین لحظات تشکیل نشده (که توشون داشتن مشکل معنی نداره ) !خیلی ساده است : وقتی آینده هیچوقت نمیاد و گذشته ای وجود واقعی نداره پس مشکلات من همه و همه فقط تخیل هستن . با این آگاهی در هر لحظه می تونم بهتر عمل ممکن رو در لحظه انجام بدیم . هر مسئله ای راه حلی داره که در لحظه ی حال می تونیم بهش رسیدگی کنیم ...
نیم نوشته
۲۱فروردين
دو روز پیش دوستی داشت میرفت مسافرت ، بهم گفت تو هم میای و من همون لحظه گفتم آره و راهی شدم ... بی نگرانی های اضافی ، بی بار اضافه ... سفر ، فقط بخاطر سفر ... تجربه‌ی زیبایی بود . چی باعث می شه یه سفر دو روزه خستگی یک سال کار رو از تن آدم در بیاره ؟ به این فکر کردم ... احساس آزادی ... اینکه نگرانی های شهر و کار و خانواده رو واسه لحظاتی زمین میذاری ... می تونی کمی خودت باشی ، فارق از نگرانی ... اگه اینطور بپوشم ، اگه اینطور راه برم ، اگه اینطور نفس بکشم اطرافیانم چی فکر می کنن ؟! حقیقت اینه که توی قفس بزرگی به اسم شهرمون اسیریم و دو راه بیشتر نداریم ، ذهنمون رو آزاد کنیم ، یا اینکه به سفر بریم ... من ترجیح می دم توی شهر خودم مسافر باشم ... آزاد و آرام ...
نیم نوشته
۱۷فروردين
در حسرت و جستجو و پر از بگو مگو و  گفتگو ... ناشاد و با کوله باری از گله و شکایت.... به دنبال راه می گشتم ... به دنبال یار می گشتم ... چقدر زیاد می گفتم و چقدر کم می شنیدم ... زمانش رسید ... لحظه ی خستگی ... لحظه ی عجز ... لحظه ی اقرار به ناتوانی ... دیگر نگشتم ، ناشاد نبودم –حتی از ناشادی هم خسته شده بودم – دست از گله برداشتم ... و سکوت کردم ... آرام گرفتم ... فقط تماشا کردم ... او در کنارم بود... و من در تاریکی به دنبالش می گشتم ، راه همین جا ، درست زیر پای من  بود و من آواره ی پیدا کردنش ... راه پیدا بود ، یار پیدا بود و سکوتم آواز شد ... فریاد شد ... یار من یافتنی نبود ... دریافتنی بود ...
نیم نوشته
۱۷فروردين
دیشب تجربه ای وصف نشدنی رو توی رویا چشیدم ... تجربه ی رهایی ... تازه فهمیدم در آرمترین لحظاتم (که گاهی دیگران آرزوش رو دارن ) چقدر نا آرامم . تازه فهمیدم در لحظاتی که فکر می کنم در جستجوی چیزی نیستم ، باز هم دائما در حال جستجو ام ... شاید ذره ای از هدفم رو در رویا دیدم تا بدونم که اول راهی هستم که بخشی اش اون حیرت و شعف وصف نشدنیه ... تا به حال دقت کردید در تمام لحظاتمون در جستجو هستیم ؟ وقتی در حال کار هستم به ساعت بعدش فکر می کنم و منتظر تموم شدنشم ، تازه روز که تموم میشه منتظر پایان ماهم که حقوق بگیرم ، از اون بدتر در ناخود آگاهم به 20 سال دیگه و بازنشستگی فکر می کنم ... در هر لحظه ام در جستجوی چیزی هستم که درد آور اونه که نمی دونم چیه ! گاهی لذت ، گاهی آسایش ، گاهی یه همدم ، گاهی استراحت ، گاهی ... و نمی دونم همه ی اینها رو برای چی می خوام ! فقط در خود آگاه و نا خودآگاهم دارم می گردم و می گردم و وحشتناکه که با رسیدن به هر کدوم دست از گشتن بر نمی دارم و به فکرم هم خطور نمی کنه شاید گم شده ی من چیز دیگه ایه !!! امروز درک کردم که گم شده ی من "نگشتن" ، "سکوت" ، "رضایت" و آرامش حاصل از اونه ... وقتی چیزی نخوام ، وقتی دائم در جستجو و منتظر نباشم ، گم شدم رو همون جا و همون لحظه پیدا می کنم ...
نیم نوشته
۱۵فروردين
به دور خود پیله ای می تنم از ابریشم رویا و می خوابم ... خواب چقدر خوب است گاهی - حتی با رویایی محال - ... خوب می دانم کرمهای خاکی پروانه نمی شوند ...
نیم نوشته
۱۴فروردين
امروز داشتم به این فکر می کردم که چرا می نویسم ... انگیزه ام رو به سه قسمت تقسیم کردم : اولیش :فراموشکارم ، درکی که امروز دارم و چیزی که امروز می نویسم می تونه برای روزهاییم استفاده بشه که یادم رفته کی ام و از کجا اومدم ... قشنگ ترش اینه که وقتی به درکهای سال گذشته ام از زندگی نگاه می کنم و با درک امروزم مقایسه می کنم شگفت زده می شم ، باعث می شه دوستایی که مسیر رو بعد از من شروع می کنن رو درک کنم ، باعث می شه به رشد خودم پی ببرم ، ایراد کارم رو بفهمم . دومیش : حس تأیید طلبیه که توی وجود همه آدمها وجود داره ، امروز برای خودم یه نقصه ، داشتن انتظار نتیجه ، نیاز به دیده شدن ، نیاز به خونده شدن ، نیاز به درک شدن ... امروز اونقدر مستقل و بیدار و روشنیده نیستم که بتونم برای خودم و خدای خودم زندگی کنم ، از تنهایی می ترسم و همراهانم باعث دلگرمی منن ، انگیزه ی ادامه راهم هستن ... سومیش که دلیل ادامه دادن نوشتن این وبلاگه : (چون خبری از خواننده و همراه نیست ) ... اینه که اگه فقط یکی از پست های این وبلاگ بتونه یه تغییر کوچیک توی زندگی یک نفر ایجاد کنه تمام تلاشم ارزش خودش رو پیدا می کنه . از ته دل از خدا می خوام خودش هر کس رو که نیاز داره به سمت مطالبم دعوت کنه ، و ازش می خوام مطالبی که می نویسم ارزشمند بشه ...
نیم نوشته
۱۴فروردين
چقدر خوبه وقتی می تونی فراموش کنی خاطرات تلخ گذشته رو ... اما چقدر بده وقتی فراموش می کنی کی هستی ، از کجا اومدی ، به کجا می ری ... وقتی راهت رو و آهت رو فراموش می کنی ... وقتی فراموش می کنی ... زمانی بود (وقتی که هنوز به زمین نیومده بودم ) که روزهایی روی ابرها بودم ، ولی شب که می خوابیدم ، فرداش روی زمین بودم و همه چیز فراموش می شد ... وقتی غرق کارهای روزمره می شدم هر چه حال خوب بود می پرید و "فراموش" می کردم . امروز راه فراموش نکردن برای من تکرار هر روزه است ... و حتی تمدید ساعتی عهدی که با خودم بستم ،  من نیما هستم ، از تاریکی اومدم ، به روشنایی می رم ، از خواب اومدم به بیداری می رم ، مسیری که انتخاب کردن هر روز و هر لحظه بهتر بودنه ... شب قبل از خواب دعا می کنم و روز بعد از بیداری ... و این ذهن ... این صدای همیشگی عاشق اینه که منو آنچنان به بی اهمیت ترین چیزهای دنیا (خود دنیا) مشغول می کنه که فراموش کنم . امروز می دونم که ذهنم نمی خواد الان رو لمس کنه ، ذهنم فقط عاشق گذشته است (چون به منی که ساخته معنا می ده ) و آینده (که به منی که می خواد بسازه معنا می ده ) و با الان هیچ کاری نداره مگه برای دیدن الان از دیدگاه گذشته و آینده ...
نیم نوشته
۰۵فروردين
بعد از 18 ماه که از فرود اومدنم روی زمین گذشت !!! درک تازه ای بهم دست داد . من در 18 ماه گذشته قدر 18 سال زندگی کردم ! ولی توی زمان زمینی واقعا یک سال و نیم هیچ چیز نیست ... خیلی به خودم سخت گرفته بودم و امروز به مفهوم ساده ای به نام "سادگی" دست پیدا کردم . توی هر لحظه همه چیز برام تا الان خیلی پیچیده و مهم بود ، خودم خیلی مهم بودم ، مشکلات مهم بود و امروز تازه فهمیدم تمام آنچه از سر گذروندم چقدر ساده بود و من سخت گرفته بودم ... مسیر روحانی ای که منو بپیچونه و پیچیده باشه من رو فقط به سرگیجه ای میندازه که بهم احساس مهم بودن می ده ! به مطالب وبلاگ در سال گذشته نگاه کردم ... چقدر ساده و بدیهی بودن و برای هر کدومشون فقط صبر و تلاش نیاز داشتم تا زمان کار خودش رو انجام بده ... مهم حرکت بود و شتابزده نبودن . جالبه که کمتر مطلبی پیدا کردم که در وجودم خودم یا شما نمی دونستیدش ! به قول کیمیاگر "من به تو چیزی یاد ندادم ، فقط چیزهایی رو یادآوری کردم که فراموش کرده بودی !"
نیم نوشته
۰۲فروردين
بهار اومد ... عید اومد ... و برای من که هر روزم عیده فقط سبز شدن طبیعت و تعطیلیشه که احساس بهتری رو بهم هدیه می ده ... مگه تو آموزه های مذهبی مون نداریم که روزی که درش گناه نکنیم عیده ... و من معتقدم هر روز که در هر لحظه اش مشغول بهتر بودن باشی ، روزی که از دیروزت بهتر بوده باشی ... یه عید واقعیه . در هر صورت بهارتون ، عیدتون ، نوروزتون مبارک ... از اینکه توی این مدت همراهیم کردید ممنونم . سال جدید ... تجربیات جدید ... من اومد .
نیم نوشته