نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
۰۵ارديبهشت
الان پر از آرامشم ، پر از یه احساس خوب ، پر از یه عشق خالص به جهان ... (و یه 15 سانتی متری با زمین فاصله دارم و زیر پام ابرهای صورتی موج میزنه !!! ) اما چرا ؟ توی دنیای علت و معلولها باید دلیلی داشته باشه که نیما تقریبا هر روزش رو اینجور شروع می کنه ( عموما همینجور هم تموم می کنه ! ) ... بهش فکر کردم ... بهتره کارهایی رو که ظرف زمانی بین دیشب و الان انجام دادم مرور کنم ... دیشب من قشنگ گذشت (باز هم مثل باقی شبهای این دو سال ) ... با کسایی بودم که در مورد زندگی بهتر ، رشد روحانی و زندگی سالم ... حرف می زدن (و از دردها و مشکلاتشون هم می گفتن ) و فقط حرف نمی زدن ... چون از تلاشهای روزانشون هم می گفتن ... به دو سه نفر عاشقانه کمک کردم (عشقی که وقتی بهش فکر می کنم می بینم قرار نیست از اونها چیزی به من برسه ولی از خدا ... همین حال خوب کافیه ) کسایی بودن که دنبال یه راه برای تغییر می گشتن (عین دو سال پیش خودم ) و شاید عشقی که ازش حرف می زنم صبورانه گوش دادن به حرفاشون بود ... اجازه دادم بگن و بگن و بگن ... و دستی که روی شونشون گذاشتم ... و امیدی که بهشون دادم با یک کلمه "صبر کن ... همه چیز قشنگ میشه " ... بعد از اون شروع کردم به دوست داشتن خودم ... با یه شام خوشمزه که برای نیما خریدم ، با چند سطر مطالعه ، با چند تا اس ام اس ... و اینکه به نیما اجازه دادم به موقع بخوابه ... و صبح بیدار شدم ... حال خوب دیشب نبود (نه به اون قوت ! ) و از اینجا به بعد عملکردیه که گمشده ی سالهای من بود ... همون سالهایی که با کلی زور زدن با حال خوب می خوابیدم و فردا دیگه نبود ... و نبود و نبود تا ماه ها و سالها ... امروز صبح اول از همه بعد اینکه چشمامو باز کردم آواز هر روزم رو خوندم ! آی زندگی سلام ! آی همه چی سلام ... (این آی خیلی مهمه و باید با صدای زیبا خونده بشه !!! ) ... بعدش به "خدا جونم" سلام کردم ... بعد با دست و روی شسته و نشسته یه ترانه ی قشنگ گوش کردم ... چای دم کردم و بعد ... شروع کردم مطالعه ، یه فال حافظ ، یک صفحه اوشو ، یه صفحه مجله موفقیت ، کمی تمرین نیروی حال ... و بعد نا خود آگاه فکر دیشب قشنگی که گذشت ... مجموع اینها یادم آورد کی هستم ، توی چه مسیری در حرکتم و احساسم برگشت به چیزی بیش از احساس دیشب ... و بعد مراقبه ، لبخند زدن به یه دختر کوچولوی کوچولو و خوش اخلاقی ...
نیم نوشته
۰۳ارديبهشت
در هر گام تمنای گام دیگر ... در هر جرعه تمنای جرعه ی دیگر در هر کلام تمنای سرهایی که تاییدت کند در هر کار تمنای نتیجه ای که می خواهی در هر عشق تمنای وصال تمنا تمنا تمنا ... و در خواب دیدم ... بی تمنایی را ... نه ! ندیدم ... فقط بودم ... چه شوری ، چه مستی ، چه رقصی ، چه آتشی که از درونم شعله می کشید ... هیچ نمی خواستم چون او همه بود ... نه ! حتی او هم نبود ... و امروز ... باز تمنای بی تمنایی ...
نیم نوشته
۰۲ارديبهشت
دیروز با چند تا از دوستام به طبیعت رفتیم ... و واقعا جای فوق العاده زیبایی بود ... توی خودم احساس نارضایتی ای رو تشخیص دادم ... یه غم کوچولو بود ... و نمی دونستم دلم چرا گرفت ... رفتم یه جای خلوت و به مراقبه نشستم ... و پیام خدا رو گرفتم : "من برای خودم زندگی نمی کنم " ، و جالبه که توهم تسلط بر زندگی ام هیچوقت به خوبی اجازه نمی ده این رو ببینم . برای این بود که چون فاز من با تعریفای جمع هماهنگ نبود نمی تونستم اونجا رو ترک کنم ... (نکنه ناراحت بشن ! نکنه درموردم اشتباه برداشت کنن ! نکنه از من فاصله بگیرن ! نکنه ... احساس نارضایتی ام برای این بود که شبیه اونا نمی تونستم تعریفای جذاب بکنم ( و شاید تعریفای جذاب اونا با ارزشهای من فاصله داشت ) ... تازه فهمیدم تمام لحظاتم رو جای سرشار شدن از لذت طبیعت به خودمشغولی فکری درگیر بودم که چه کنم که اونها لذت ببرن ، چه کنم که اونا از من راضی باشن ، چه کنم که اونا دربارم خوب فکر کنن ، چه کنم که ... پس خودم چی ؟ تازه با این درک متوجه شدم مسئله به اونجا و اون لحظه ختم نمی شه ! از مدل شونه کردن موهام واسه بیرون رفتن (که نکنه جلف به نظر بیاد ، نکنه نامرتب به نظر بیاد ، نکنه نکنه نکنه ... ) شروع می شه ، نشستنم تو تاکسی که آیا بوی اودکلنم خوبه و دیگران رو آزار نده ادامه پیدا می کنه ، نکنه راننده تاکسی پول خرد نداشته باشه و ... پس من چی ؟ عجب قفسی اطرافم درست کردم ... می خوام سعی کنم تمرین کنم : نکنه نیما شاد نباشه ، نکنه نیما آزاد نباشه ، نکنه نیما راحت نباشه ، نکنه نیما به رشدش بی توجه بشه ، نکنه نیما لذت نبره ...
نیم نوشته
۳۱فروردين
امروز داشتم فکر می کردم ... وبلاگم چقدر خشکه ... انگار که مال یه استاد بزرگ  که داره از خودش فیوضات در می کنه ! وبلاگم شاد نیست ! یادم نره منم یه عادمم (شایدم هم آدم باشم !!! ) ، یکی از لذتهای زندگی ام خندیدن و شوخی کردنه ... من خنده رو دوست دارم ... چیزهایی که توی وبلاگ می خونید بخشی از منه ! و بخش دیگه نیماییه که شیطنت می کنه ... می دونستید یه وبلاگ دارم مال کودک درونم ! تو سایت نی نی بلاگ !!! آدرسشو نمی دم تا وقتی کودکه یه کم بزرگ تر بشه و کار خرابی نکنه تو وبلاگ :) دقت کردید هر آدم روحانی رو که تو ذهنمون تصور می کنیم ، کسیه که خیلی آروم (شاید با ریشهای بلند ) نشسته و ساکته ! ولی اوج رشد من شاید روزی باشه که بتونم دائم بخندم ... (باز هم شعر حافظ ! چو غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد/ ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم ) ... به سلامتیه دکتر شریعتی که هر چی جمله ی خفنه تو دنیا   خودش گفت و رفت و واسه ما چیزی نذاشت ! هر مطلبی به ذهنم خطور میکنه میبینم قبل من دکتر این جمله رو گفتن ...
نیم نوشته
۳۱فروردين
امروز از ساعت 6 صبح تا الان اندازه ی روزها خدا از طریق نشانه هاش بهم از ترس گفت ... ترس چیه ؟ یه احساس که "فقط" وقتی به آینده فکر کنم سراغم میاد ...  ترسها برای من دو نوع هستن : ترسهای توهمی و ترسهای واقعی ... ترسهای واقعی ، ترسهایی هستن که برای اجتناب از خطر استفاده می کنم و عاقلانه هستن ... ترس از یک حیوان وحشی ... ولی باقی ترسها (که برای من بیش از 90 درصد هستن ) اونهایی هستن که فقط توهم هستند و کارشون متوقف کردن منه از رشد ، از فرصتهای جدید ، از تجربه های جدید ، از ارتباطات جدید ، از پیشرفت و ... تا حالا فکر کردی این ترسها کجاهای زندگیمونو به خودش اختصاص داده ؟ از ترس از برقراری یه ارتباط ساده گرفته ... تا ترس از قضاوت دیگران در مورد خودم ... ترسهایی که از بچگی باهامون مونده و حتی خودمون هم نمی دونیم چرا می ترسیم ... چقدر از موقعیت های جدید برای رشد و تغییرم رو برای ترسهام کنار گذاشتم ؟ چند بار به خاطر یه شکست (که عموما به خاطر اشتباهات گذشته ی خودم اتفاق افتاده ) دیگه حاضر به امتحان دوباره ی یه کار (حتی با روحیه و شرایط جدید و خوب ) نشدم .... امروزه سعی می کنم با ترسهام مشورت نکنم ، سعی می کنم در موردشون مشورت کنم ، سعی می کنم خدا رو فراموش نکنم ، سعی می کنم اگه ترسی توهمیه به دلش بزنم ... و چقدر لذت بخشه رهایی از این ترسها و تجربه ی موقعیت های جدید ...
نیم نوشته
۳۰فروردين
دیروز که داشتم از خودم واسه تغییرات ناچیزم انتقاد می کردم ، با نگاهی به وبلاگ و حجم زیادی از گفته ها و نگفته ها ، و عملکردی که نسبت به هر آنچه که گفتم دارم (هر چند ناچیز ) یادم افتاد که باز دارم تحت تأثیر مقایسه و مفهوم زمان قرار می گیرم . من که کمتر از دو سال پیش یه عادم کمتر از عادی بودم و دنبال لقمه ای بخور نمیر ، پر از رنجش ها ، ترس ها ، هوس ها ، استرس ها و یه افسرده ی به تمام معنا بودم و روزانه آرزو و انتظار مرگ تنها داشتم بود ، امروز طی این زمان کوتاه داشته هایی دارم که خیلی ها آرزوش رو دارن . آرامش امروز من زمانی برای من افسانه بود ... پختگی ، آگاهی ، عملکرد ، شکر گزاری ، رابطه ی آگاهانه با خدایی که هرگز تصور نمی کردم داشته باشم ، دوستان فوق العاده ، کمک به کسایی که بهش نیاز دارن ، عشق ، سکوت ، مراقبه ، صبر و و و .... کم داشته هایی نیستن ... خدا رو بابت همه ی این داشته ها شکر می کنم و ازش می خوام ثابت قدم باشم و مسیرم رو تا بیداری کامل ادامه بدم ... و این مطلب رو فقط برای شکر گزاری گذاشتم و پیام عشق و امید به کسانی که می خوان اینها رو داشته باشن ... توی این زمان کوتاه و با صبر و کمی عمل به آنچه که می دونیم می شه ... می شه رویایی زندگی کرد ...
نیم نوشته
۲۹فروردين
یه احساس دارم که دوست دارم بنویسمش ... امروز یه شعر تو وجودم جوشید ... ولی اونقدر شور عجیبی تو وجودم بود که نتونستم کاملش کنم ... دلم می خواد یه شعر فوق العاده بشه ... و سر درگم موندم ... گاهی سقوط نقطه ی آغاز میشود گاهی سکوت معنی آواز می شود ... با یک نگاه مشت دلم باز می شود ... صد ناشناس محرم یک راز می شود ... حس غریبی دارم امروز ... انگار باز یک پله بالا رفتم و مثل همیشه آگاهی درد شیرینی داره ... نیمایی که دیروز جایی بود که باید باشه رو امروز نقد می کنم ...
نیم نوشته
۲۸فروردين
بحث داغ و مشغله ی تقریبا همه ی آدمها ... "عشق" زمانی تنها گمشده ی زندگیم رو عشق می دونستم ... امروز هم همینطوره ولی نگاهم فرق کرده ... درک جدیدی که دیدگاهم رو به زندگی عوض کرد رو باهاتون در میون میذارم ... بحث عشق افلاطونی و عشق رمانتیک مدت زیادی یه مشغله برای من شده بود . اینروزها و به ناگهان و با یک جرقه ، عشق رو برای خودم دو دسته کردم که نمی دونم واقعا تعریف این دونوع عشق همون "افلاطونی" و "رومانتیکه " یا نه ولی اهمیتی هم نداره چون داره توی زندگی ام کار می کنه ! یه عشق داریم که به یه عامل خارجی بستگی داره ، توش نیاز ، خواسته ، داد و ستد ، شرایط و اگه ... وجود داره . این عشق عشقیه که تقریبا همه تجربه اش کردیم . عشق به یه جنس مخالف ، من ازش رومنس ، ... ، محبت ، توجه و بودنش رو می خوام و علاوه بر اون اگه روزی زیباییش رو از دست بده ، روزی اخلاقش عوض بشه ، روزی ... فورا می تونه تبدیل به نفرت بشه . نوع عشقی که امروز می خوام تو زندگی ام بیشتر و بیشتر تجربش کنم یه عشق بلاعوضه ، عشق به خاطر عشق ... عشق بدون چشم داشت ، عشقی که به عامل خارجی بسته نباشه  عشقی که فقط عشق بورزی و انتظار نتیجه نداشته باشی ... عشق خداوند به من ... عشق مادر به فرزند ... از این نوع عشقه . امروز می خوام یاد بگیرم به جهان عشق بورزم ، چشمای یه بچه منو دیوانه می کنه ... و این خود عشقه ... می خوام به خدای خودم عشق بورزم ... به نظر کلیشه ای میاد ! ته دلمون باز هم عشق به یه معشوق خاص می خوایم !  خیلی رومانتیک تره ! ولی تصور کن نگاهت رو عوض کنی ... عاشق یه آدم باشی ... ولی ازش چیزی نخوای جز خود عشق  ... به تمام زندگی (که اون هم جزئی ازشه ) عاشقانه نگاه کنی ... عاشق باشی  برای عشق ... انرژی این عشق از درونت جاری بشه ... چقدر میتونه مقدس و زیبا باشه ...
نیم نوشته
۲۷فروردين
چقدر دوست داشتم دنیام گفتنی بود ... هدیه کردنی بود ... تقسیم کردنی بود ... ولی فقط مسیره که میشه با تو سهیم شد ... عشقه که می شه بهت هدیه داد و تجربه ی راه رفته است که می شه گفت ... همه چیز به خودت بستگی داره ... مسیری که طی می کنم  فقط رفتنیه ، نه گفتنی ... هدایایی که دریافت می کنی رو فقط خودت می تونی باز کنی !  اینجا همه چیز طی یک فرآیند اتفاق میافته ... هیچ چیزی رو یه هو بدست نمی آری ... مفهوم زمان اینجا فرق می کنه ... ولی وقتی به دست آوری می فهمی که ارزش رفتن رو داشت .... ارزش صبر کردن رو داشت ... ارزش غرغر نکردن  رو داشت ... ارزش سپردن رو داشت ... امروز که اینجام فقط 19 ماه زمینیه که دارم حرکت می کنم و قدر 31 سال زندگی ام هدیه گرفتم ، لذت بردم و آروم شدم ... اینجا که هستم اول راهه ولی پر از لذته ... پر از عشقه ... پر از شوره ... پر از شعوره ... پر از هدیه ای به اسم "آگاهی "ه ... ولی هر کدوم از اینها که گفتم اینجا فقط کلمه است ... زمانی فکر می کردم کسایی که وارد مسیر میشن قراره دست از دنیا و لذتهاش بکشن ... امروز تو مسیرم و دارم دنیا رو با کلی لذتهای جدید تجربه می کنم ... کلی موفقیت جدید ... روابط زیبا ... آرامش ... فکر می کردم پیمودن راه با درد همراهه ... امروز خیلی از دردهای بی ارزشم رو گرفتن و به جاش گاه دردهایی شیرین نصیبم شد که ارزش جنگیدن رو داره ... دردهایی که با احساس رضایت همراهه .... فکر می کردم راه عشق رو ازم می گیره ... منی که همیشه عاشق عشق بودم ... ولی به من عشقی داد که گفتنی نیست ... خود خود عشق رو ... بسیار بزرگ ... بسیار زنده ... فکر می کردم بار سنگینی قراره رو دوشم بذارن ... قراره کلی کار انجام بدم ... امروز بار سنگینی رو از رو دوشم برداشتن ! باری که سالها حمل می کردم ... جالب اینجا بود که انجام ندادنی ها خیلی بیشتر از انجام دادنی ها بود ... و امروز جات کنارم خالیه ...
نیم نوشته
۲۶فروردين
نشستم ، نشست و "او" حضور داشت ... برای "او" گفتم و او هم شنید ... گفتم ... از کودکی ... از دوچرخه ام که بخشیدند ... شنید . از ترس از تنها ماندن ... شنید . از اخمها و کتکها ... شنید . از هر چه بر دل کودکانه ام سنگینی می کرد . و شنید . از جوانی گفتم از کسی که رهایم کرد ... شنید گفتم از کسی که رهایش کردم ... شنید گفتم از خجالت هایم ... و چقدر برایش آشنا بود ... گفتم از ترس هایم او هم گاهی می ترسید گفتم از خطاهایم او هم خطا می کرد ... انگار تنها من نبودم ... گفتم روابطم ... شنید ... گفتم از رازهایم ... گفتم و گفتم و گفتم شنید و شنید و شنید و تمام شد ... تمام شدم ... رها شدم ... و سکوت ... و آغاز دوباره و سبک شدم ... انگار آماده ام بپرم ... وقتش رسیده  ... گفتنی ها را گفتم ... وقتش رسیده  آرام و ساکت به پر و بالم برسم ... و "او" همیشه هست ...
نیم نوشته