نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۷شهریور
گفتیم برای اینکه پا توی مسیر آرامش بذاریم باید اعلام کنیم که خسته ایم ... ولی اینهمه آدم خسته دور و برمون هستن ! می بینیم کسانی رو که تا سرحد مرگ با مشکلاتشون پیش میرن ، حتی عده ای خودکشی می کنن ... این اعلام ما با غرغر های همیشگی چه فرقی داره ؟!آیا اعلام خستگی کافیه؟ ... ما باید بپذیریم که در مقابل این نوع زندگی کردن ناتوانم ... باید دست از جنگ بیهوده و احساس عقل کلی برداریم ... وقتی می گم ناتوان و خسته ام یعنی با تمام وجودم نمی خوام نا آرام و ناشاد و شکست خورده زندگی کنم ... با تمام وجود ... دستامو بالا می برم ... می پذیرم که برای تغییر این شرایط هر کاری لازمه انجام بدم ... مشکل من عمری این بوده که آگاهی داشتم ، ولی عملکردی به دنبال نداشته ... امروز اگه می خوام وارد مسیر آرامش بشم باید عملا کارهایی انجام بدم ... شاید اولینش این باشه که به مشکلم پی ببرم ... دست از انکار بردارم و قبول کنم مشکلاتم چقدر عمیقن و تسلیم بشم به رهنمودهای کسی که مسیر رو پیش از من رفته ... یه راهنما ...
نیم نوشته
۰۶شهریور
قبل از هرچیز فراموش نکنیم ، آرامش چیزی درونیه ... هممون آدمهایی رو دیدم که در وحشتناک ترین شرایط ممکن آرامش رو دارن و حتی اون رو از وجودشون متصاعد می کنن ... آدمهای فقیر ولی آرام و خوشبختی رو می شناسم و آدمهای پولدار و نا آرام و بدبخت ... آدمهایی رو میشناسم که دارن با مرگ دست و پنجه نرم می کنن ، درد می کشن و آرامن و انسانهای سالمی رو می شناسم که به دلایل کوچیک و بی ارزش نا آرام ... اما برای رسیدن به این آرامش چه باید کرد ؟! این رو فراموش نکنیم ... "تا ویرانی های درونم را نسازم ، آبادی های بیرون افسانه ای بیش نیست " باید شروع کنم به آباد کردن درونم ... این آباد کردن یک روزه اتفاق نمی افته ... چون یک روزه ویرانه نشدم ... درونم رو باید از نو بسازم ... باید آماده ی ورود آرامش باشم ... باید زنگارهای این آینه رو پاک کنم ، غبار رو ازش بگیرم تا بتونه نور حق رو منعکس کنه ... اگه انتظار داشته باشم امروز شروع کنم و هفته ی دیگه 15 سانتی متر بالای زمین در حال پرواز باشم و دو تا فرشته ی خوشگل رو شونه هام نشسته باشه ، خیالی بیش نیست ... و این مسیر تا پایان عمرم ادامه داره ! از روزهای اول شروع می کنم به دیدن معجزه ها ... تغییرات کم کم پیدا می شه ... نشانه هایی از لذت و آرامش ظاهر میشه ... ولی اینها منو راضی نمی کنه ... باید آباد بشم ... برای این کار باید شروع کنم صبر رو تمرین کنم ... هر آنچه که قراره یاد بگیرم معمولا نیاز به صبر و تمرین و تکرار داره ... باید همیشه از چیزای کوچیک شروع کنم ... ((این یکی از مهمترین چیزهاییه که تو مسیر آموختم )) ... برای اینکه صبر کردن رو یاد بگیرم لازمه صبر رو تو چیزهای کوچیک تمرین کنم ، مثلا یاد بگیرم حرف اطرافیانم رو تا آخر بشنوم ... کارهام رو تا آخر تموم کنم ... بدون شتاب و هدف قدم زدن رو تمرین کنم ... بدون شتاب و آرام ظرف بشورم ... باید زندگی شتابزده رو کم کم آرام کنم تا صبوری بخشی از وجودم بشه ...
نیم نوشته
۰۶شهریور
قبل از ورود به مسیر کاری کردم که زیر بنای تغییرم شد ... به درکی رسیدم که زندگی ام رو عوض کرد ... اولین کاری که انجام دادم ... خودآگاه یا ناخودآگاه : "خسته شدم ! " خسته شدم از آنچه که هستم خسته شدم از اشتباهات مکرر خسته شدم از بدشانسی خسته شدم از تنهایی و انزوا خسته شدم از عادتهایی که دوستشون نداشتم و باهاشون زندگی می کردم خسته شدم از منفی نگری و منفی بافی خسته شدم از افسردگی خسته شدم ... از ذهنم ، افکار بیمارم ... خسته شدم و دست از تقلا برداشتم ... دعا کردم ... خدایا از آنچه که هستم خسته ام ، از چیزی که شدم خسته ام ، از خودم ، فکرم ، زندگی ام خسته ام ... هر چه خواستم کردم و نتیجه این شد که هستم ... هر چی می خواهی با من بکن ، هر چی بخواهی میشم ...
نیم نوشته
۰۶شهریور
دو ساله مسیری رو پیدا کردم که با ورود به اون آرامش واقعی رو دارم تجربه می کنم ... زندگی رو دارم با نگاه تازه ای می بینم ... روابطم چقدر قشنگ و زیبا شده ، امید و ایمان وارد زندگی ام شده ، خدا رو جور دیگه ای شناختم ، توی کارم و زندگی ام پیشرفت چشمگیری داشتم ، دوستای فوق العاده ای پیدا کردم ، تحمل سختی ها برام راحت تر شده ، توانایی کمک به اطرافیانم رو پیدا کردم ، با تغییر سطح انرژیم نگاه اطرافیان به من تغییر کرده ، خودم رو خیلی بیشتر دوست دارم و به آنچه هستم افتخار می کنم ، دائم در حال تغییرم ، زندگی ام معنی و هدف پیدا کرده ، ... زندگیم مثل یه معجزه شده ... این دیالوگ رو از هر کس که بشنوی ... اولین کاری که می کنی اینه که بپرسی این معجزه چطور برات اتفاق افتاد ، این مسیر چیه ؟ آیا هر کسی میتونه این مسیر رو بره ؟ برای من هم کار میکنه ؟! من این دیالوگ رو گفتم ... آنچه گفتم زندگی منه ... و عجیبه که ذهن های بسته ی ما همیشه دنبال یه راه ساده و سریع و بی دردسر هست ... اما هر وقت وقتش برسه واسه پیچوندن و فرار از تغییر فوری یه راه پیدا می کنه ... انکار ، ناباوری ، ترس و ... افراد کمی هستند که درباره ی مسیرم پرسیدن ... افراد کمتری هستند که خواستن این مسیر رو کنارشون باشم و تجربه ی راه رفته رو بهشون بدم ... افراد کمتری تونستن شروع کنن ... افراد کمتری خواستن ادامه بدن ... باور کنید هیچ قرصی وجود نداره که بخوری و فردا که بیدار شدی آرامش پایدار وجودت رو فرا گرفته باشه و مشکلات غیب شده باشن ... می خوام کاری رو که حتی تو همین وبلاگ بارها ولی پراکنده نوشتم یک بار دیگه بصورت منظم انجام بدم : " هر آنچه از مسیر آرامشم آموختم رو پله پله در موضوعی جدید خواهم نوشت ... )
نیم نوشته
۰۵شهریور
واقع بینی یا همون پذیرشی که همیشه ازش اسم میبرم یکی از عوامل آرامشیه که توی مسیر آرامش بدستش آوردم ... واقع بینی برای من متعادل کردن و واقع گرایانه کردن سطح انتظاراتم از آدمهای اطرافم ، زندگیم ، شرایطم و کلا دنیاست ... این واقع بینی به من احساس رضایت و آرامش میده ... تو این دنیا همه چیز سر جای خودشه ... دقیقا جایی که باید باشه ! و این من و ذهنمیم که انتظار داریم همه چیز اونجور باشه که ما می خوایم ! بخش آخر دعای آرامش یادتونه ؟ خداوندا مرا فهمی ده که متوقع نباشم دنیا و هر چه در آن است آنگونه که من می خواهم باشد ! وقتی از آدمهای اطرافمون اندازه ی چیزی که هستن انتظار داشته باشیم دیگه در شرایط مختلف رنجیده خاطر نمی شیم چون "انتظارات ما بذر رنجش های ما هستند " ... وقتی دست از اگه ... و کاشکی ... برداریم و چیزهای تغییر نیافتنی رو بپذیریم چقدر آروم میگیریم ... دست از شتاب و عجله و زور زدن اضافی برای تغییر بر داریم بذاریم هر چیزی در موقع خودش اتفاق بیافته ... معنی حرفای من این نیست که مثل یه گیاه رفتار کنیم و با هیچ چیز کاری نداشته باشیم! برعکس ! جنگیدن برای تغییر چیزهای تغییر یافتنی بخش مهمی از ارزش زندگیه .... ولی تشخیص این دو نیاز به تعادل و تفکر داره ... به هر مطلبی که بهش می پردازم یه جورایی بر می گرده به دعای آرامش : خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم ، شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم ...
نیم نوشته
۰۲شهریور
داستانی شنیدم در مورد "ترسها" که تو یه تصمیم گیری مهم کمکم کرد براتون نقل می کنم ... استادی به همراه شاگردش در صحرایی در حرکت بودن ، خسته و گرسنه و تشنه به چادری بر می خورن ، صاحب چادر زنی با دو تا پسربچست که بخوبی از اونها پذیرایی میکنه ... بهشون میگه تنها داراییش در دنیا گوسفندیه که با شیرش و پشمش روزگار می گذرونند ... فردا وقتی استاد و شاگرد خداحافظی می کنن ، استاد بی سر و صدا گوسفند رو می کشه و میره !!! شاگرد که حیرت زدست شروع می کنه به شماتت و سوال از استاد ... که چرا تنها دارایی خانواده ای رو از بین برده ... سالها میگذره و باز مسیر استاد و شاگرد به اونجا میافته ... می بینن چندخونه ی قشنگ ، یه مزرعه ی سرسبز و کلی گاو و گوسفند اونجاست ... زن رو می بینن و ماجرا رو می پرسن ، زن میگه بعد رفتن شما یه از خدا بی خبر گوسفند ما رو کشت ... مجبور شدم گوشت و پوستش رو بفروشم و چند تا مرغ و مقداری گندم بگیرم ... گندمها رو کاشتم ، مرغها رو پروش دادم ، محصولم که بهتر شد گسترشش دادم و با کمک پسرهام کم کم اینجا رو ساختیم و حالا صاحب گله های گاو و گوسفند و مزرعه ایم ... گوسفند داستان چیزهاییه که با ترس بهشون چسبیدیم ... و مانع اصلی تغییر و رشد ما هستند ... مقداری ریسک پذیری ، عقل ، مشورت و توکل به خدای مهربون زندگی همه ی ما رو می تونه قشنگ تر کنه ... من رفتم گوسفندم رو بکشم ... برام دعا کنید .
نیم نوشته
۰۱شهریور
روزگاری فکر می کردم همه ی آدمها خوبن ! روزگاری دنیا رو از دریچه چشمای خودم میدیدم و باور نمی کردم کسی بتونه تو چشمت نگاه کنه و بهت دروغ بگه ... فکر می کردم امکان نداره کسی به راحتی و با خیال آسوده خیانت کنه و ... بعدها زندگی بهم آموخت که بعله !!! هستند چنین انسانهایی ... هستند کسانی که زندگی با بدی ها براشون افتخار ، عادت یا روش عادی زندگی کردنه ... اما زمانی که اینو فهمیدم نمی دونستم چطور میشه باهاشون رفتار کرد ، شوکه بودم ... دنیا رو سرم خراب شد ... ازشون متنفر می شدم ، به دنیا و مردمش بی اعتماد می شدم ... دیروز اتفاق جالبی برام افتاد ... با یکی از این آدمها برخورد کردم ... نوع برخوردم عوض شده بود (و این خودش معجزه ی بودن در مسیر آرامش برای منه ! ) ... ازش متنفر نبودم بلکه دلم به حالش سوخت ... یاد جمله ی مسیح افتادم " آنها را ببخش چون نمی فهمند " ... و یاد بحث اکهارت توله در مورد این آدمها : " اگه من هم با همون شرایطی که این توش بزرگ شده ، تربیت شده و زندگی کرده زندگی می کردم امروز همون کارهایی رو می کردم که اون می کنه " ... پس براش دعا کردم ... بهش احترام گذاشتم و مهم تر از همه اینکه فقط کمی سعی در آگاه سازیش کردم ، نه اینکه بخوام تغییرش بدم ... و ازش فاصله گرفتم ... دیگه خودم رو در معرض چنین آدمهایی قرار نمی دم ... امروز نگاه من عوض شده . در گذشته تا مدتها حرص می خوردم که چرا باید چنین چیزی باشه ؟! امروز با چراییش کاری ندارم (چون می دونم تو حوزه ای نیست که بتونم تغییرش بدم ... لااقل الان ! ) ، بلکه پذیرفتم که هستند چنین آدمهایی ... اشتباهی هم از من سر نزده بود ، من فقط عشقی بلاعوض داده بودم (پس نباید انتظار نتیجه داشته باشم ) ... اینها که گفتم بخش بزرگی از نگاهم بود و بخش کوچکی از درونم هنوز بغض کرده و درد می کنه ...
نیم نوشته