عشق
شنبه, ۳ دی ۱۳۹۰، ۰۶:۳۱ ق.ظ
سالها پیش اونور که بودم "عشق" رو تجربه کردم ... قشنگ بود ، بهم حس خوبی می داد ولی بدنبالش پر بود از درد... درد مالکیت ، درد حسادت ، درد تلاش در تغییر ، درد ...
امروز هم دارم عشق رو تجربه می کنم ، عشقی بزرگتر از اون ... عشق به جهان ... عشق به زندگی ... به پسرک واکسی ... زنبور کوچولوی توی کوه ... مردی که نمی فهمه و فریاد می زنه ... زنی که نمی دونه و غر می زنه ... کودکی که مثل خودم به دنیا لبخند می زنه ... هیچ کدوم از این عشقا واسم دیگه درد به همراه نداره ، چون من مالک کسی نیستم ، چون جهان مال من نیست ، جهان حول محور من نمی چرخه ... چون خودم رو پذیرفتم ، دنیا رو هم همونجور زیبا که هست پذیرفتم ... مردی که نمی فهمه و داد می زنه یعنی گناه داره ! نمی فهمه پس داد می زنه ! این دیگه منو ناراحت نمی کنه ، می دونم که یه روز ممکنه بتونه مثل من ببینه ، چون چند ماه پیش قبل از اینکه منم بیام روی زمین همونطور بودم و خدا خواست و فهمیدم ... واسش دعا می کنم . سعی نمی کنم کسی رو تغییر بدم ، چون هیچکس نمی تونست منو تغییر بده ولی یکی رو میشناسم که همه دنیا رو به یه نگاه می تونه تغییر بده ...
اوشو چیز قشنگی می گه : می گه وقتی با شخصی که رفتاری خلاف اونچه که انتظار می ره برخورد می کنی به این فکر کن که اگه تو هم با همون تربیت ، با همون شرایط ، با همون وضعیت از کودکی رشد می کردی الان همونجور فکر و رفتار می کردی که اون داره می کنه ... پس بیاید بیشتر خودمون رو جای دیگران بذاریم و بیشتر دعا کنیم ... برای خودمون و اطرافیانمون .
۹۰/۱۰/۰۳