فراموشی
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۵:۱۳ ق.ظ
چقدر خوبه وقتی می تونی فراموش کنی خاطرات تلخ گذشته رو ...
اما چقدر بده وقتی فراموش می کنی کی هستی ، از کجا اومدی ، به کجا می ری ... وقتی راهت رو و آهت رو فراموش می کنی ... وقتی فراموش می کنی ...
زمانی بود (وقتی که هنوز به زمین نیومده بودم ) که روزهایی روی ابرها بودم ، ولی شب که می خوابیدم ، فرداش روی زمین بودم و همه چیز فراموش می شد ... وقتی غرق کارهای روزمره می شدم هر چه حال خوب بود می پرید و "فراموش" می کردم .
امروز راه فراموش نکردن برای من تکرار هر روزه است ... و حتی تمدید ساعتی عهدی که با خودم بستم ، من نیما هستم ، از تاریکی اومدم ، به روشنایی می رم ، از خواب اومدم به بیداری می رم ، مسیری که انتخاب کردن هر روز و هر لحظه بهتر بودنه ... شب قبل از خواب دعا می کنم و روز بعد از بیداری ...
و این ذهن ... این صدای همیشگی عاشق اینه که منو آنچنان به بی اهمیت ترین چیزهای دنیا (خود دنیا) مشغول می کنه که فراموش کنم .
امروز می دونم که ذهنم نمی خواد الان رو لمس کنه ، ذهنم فقط عاشق گذشته است (چون به منی که ساخته معنا می ده ) و آینده (که به منی که می خواد بسازه معنا می ده ) و با الان هیچ کاری نداره مگه برای دیدن الان از دیدگاه گذشته و آینده ...
۹۱/۰۱/۱۴