چقدر واسه خودم زندگی می کنم ؟
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۴۸ ق.ظ
دیروز با چند تا از دوستام به طبیعت رفتیم ... و واقعا جای فوق العاده زیبایی بود ... توی خودم احساس نارضایتی ای رو تشخیص دادم ... یه غم کوچولو بود ... و نمی دونستم دلم چرا گرفت ... رفتم یه جای خلوت و به مراقبه نشستم ... و پیام خدا رو گرفتم : "من برای خودم زندگی نمی کنم " ، و جالبه که توهم تسلط بر زندگی ام هیچوقت به خوبی اجازه نمی ده این رو ببینم .
برای این بود که چون فاز من با تعریفای جمع هماهنگ نبود نمی تونستم اونجا رو ترک کنم ... (نکنه ناراحت بشن ! نکنه درموردم اشتباه برداشت کنن ! نکنه از من فاصله بگیرن ! نکنه ...
احساس نارضایتی ام برای این بود که شبیه اونا نمی تونستم تعریفای جذاب بکنم ( و شاید تعریفای جذاب اونا با ارزشهای من فاصله داشت ) ...
تازه فهمیدم تمام لحظاتم رو جای سرشار شدن از لذت طبیعت به خودمشغولی فکری درگیر بودم که چه کنم که اونها لذت ببرن ، چه کنم که اونا از من راضی باشن ، چه کنم که اونا دربارم خوب فکر کنن ، چه کنم که ...
پس خودم چی ؟ تازه با این درک متوجه شدم مسئله به اونجا و اون لحظه ختم نمی شه ! از مدل شونه کردن موهام واسه بیرون رفتن (که نکنه جلف به نظر بیاد ، نکنه نامرتب به نظر بیاد ، نکنه نکنه نکنه ... ) شروع می شه ، نشستنم تو تاکسی که آیا بوی اودکلنم خوبه و دیگران رو آزار نده ادامه پیدا می کنه ، نکنه راننده تاکسی پول خرد نداشته باشه و ...
پس من چی ؟ عجب قفسی اطرافم درست کردم ...
می خوام سعی کنم تمرین کنم : نکنه نیما شاد نباشه ، نکنه نیما آزاد نباشه ، نکنه نیما راحت نباشه ، نکنه نیما به رشدش بی توجه بشه ، نکنه نیما لذت نبره ...
۹۱/۰۲/۰۲