جمعه
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۶ ق.ظ
جمعه ها برای من روزهای غریبیه ... انگار کس دیگه ای میشم (وحشتناک افسرده ، آشفته و ... ) ، یه وبلاگ از نانوشتنی هام دارم که فقط توی اون می نویسم ... کم و بیش داغون میشم ! دیروز شرایطم اونقدر اورژانس بود که یه قرار رو فراموش کردم (اونم جایی که سخنران بودم ) ، میل به خودکشی هم داشتم ! خاطرات از ۶ سالگی تا دیروز یهو به کلم هجوم آورده بودن ، احساساتی مثل مورد ظلم واقع شدن ، غم ، مظلومیت !!! ، ضعف و ناتوانی ، تنهایی ... تبدیل شده بود به یه بغض توی گلوم ... از شرایط خونه ، زندگی و کارم شاکی بودم ...
اما باز هم مثل یه بچه ی خوب زانوی غم بغل نگرفتم و بهش بها بدم ... به یه دوست زنگ زدم و اون فداکارانه حاضر شد تمام درد دلای منو بشنوه ! تمام آنچه تو ذهنم بود رو گفتم و بیرون ریختم ... هر چی که کله ام می گفت رو بهش گفتم ... آرامش به سراغم اومد ! نگاهی به چیزهایی که گفتم کردم ! جالب بود ... اکثرش درست بود ! من گذشته خیلی سختی داشتم ، اینروزها هم خیلی تنهام و باز مشکلات زیادی دارم ... اما که چی !!! من بلدم آروم و قوی باشم ... من یاد گرفتم با تنهاییم بسازم و گذشته هم که گذشته ! الان تنها دارایی منه ! و دارم بخوبی و با آرامش ، حس خوب و خدمت به دیگران و مسیر رشدم دنبالش می کنم ...
یه تجربه (و یاد آوری به خودم ) هم درباره جمعه ها بگم ؟!
اول علت این اتفاق چیه ؟ "تنهایی" ! وقتی یک روز و نیم تنها توی خونه ام مخم فرصت داره تا لشگرش رو جمع کنه شروع کنه به جنگ ... و وقتی تنها هستم ضعیفم ... باید ازش پرهیز کنم ...
وقتهایی که جمعه هام رو دقیقه به دقیقه برنامه ریزی می کنم و طبق اون پیش میرم جمعه ها نه تنها دلگیر نیست ، بلکه خیلی خیلی هم لذت بخشه !
برام دعا کنید ...
۹۱/۰۴/۰۳