شادی
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ق.ظ
امروز داشتم فکر می کردم که جای شادی توی زندگیم کمه ... واقعا کم ... آخرین قهقهه ای که زده باشم یادم نمیاد (چه برسه به روزایی که از خنده دلم درد می گرفت ) ... چرا ؟!
خوب ! بیماریم شروع می کنه به اشاره به لیستی از بدبختی ها ، مشکلات ، مخارج ... ولی مگه نه اینکه "دلخوشی ها کم نیست " ؟! چرا اونا رو نمی بینم ... چرا همین الان بلند نمی شم یه آهنگ شاد بذارم ... چرا یه کم بشکن هم باهاش نزنم و بطور نامحسوس کمرم رو هم تکانه هایی در حد حرکات کمی موزون ندم ؟! (البته محل کار من دقیقا مثل آکواریوم از چهار طرف شیشه ای و شلوغترین جای شهره و یه دوربین نیرو انتظامی هم سمت راستم همیشه زل زده تو چشمم !!! ولی خوب ! دلخوشی ها کم نیست !)
چرا نباید بخندم ؟! چون بیماری من عاشقانه غم و بدبختی رو دوست داره ... جای اینکه فکر کنم درآمدم 4 برابر همین کارمند روبروییمه دارم فکر می کنم درآمد رئیسم چرا 4 برابر منه ! بجای اینکه فکر کنم اینهمه جوان آرزوشونه موقعیت کاری و تخصص منو داشته باشن فکر می کنم چرا من موقعیت کاری و تخصص فلانی رو ندارم ...
اینا یه جور الگوی رفتاری در وجود من بیماره و باید تغییرش بدم ... باید شاد بودن رو تمرین کرد ... دنبال بهانه برای شادی نبود . احمقانست که برای غم اگه بهانه بخوان سیصد تا همین الان می نویسم ولی ذهن بیمارم 4 تا بهانه برای شادی نمی تونه واسم لیست کنه ...
امروز دنبال بهانه های شادیم میگردم ... در دل همه ی سیاهی ها ... میشه رنگها رو زیباتر دید ...
۹۲/۰۳/۰۵