داستان زیبا
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ق.ظ
این داستان رو اگه اشتباه نکنم تو یکی از کتابای پائولو کوئیلو خوندم ...
مغازه داری پسرش را فرستاد تا از خردمندترین مرد دنیا سوال کند راز خوشبختی چیست ؟ پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود و سرانجام به قلعه ی زیبایی رسید که بالای کوه مرتفعی قرار داشت . مرد خردمندی آنجا زندگی می کرد .
. قهرمان ما به جای روبرو شدن با آن مرد خردمند وارد تالاری شد که جنب و جوش زیادی در آن دیده می شد : بازرگانان در رفت و آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت می کردند ، دستة کوچکی از نوازندگان آهنگ آرامی را می نواختند و روی میزی لذیذترین خوراک های آن منطقه از دنیا به چشم می خورد . مرد خردمند با همه صحبت می کرد و پسر مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود . مرد خردمند با دقت به توضیحات پسر در مورد آمدنش گوش داد و گفت که در آن لحظه وقت ندارد در مورد راز خوشبختب به او توضیح بدهد . به پسر گفت که در قصر گشتی بزند و دو ساعت بعد بازگردد . مرد خردمند قاشقی که دو قطره روغن در آن بود به پسر داد و گفت : (در ضمن می خواهم کاری انجام دهی . در حالی که مشغول گردش هستی ، این قاشق را هم با خودت ببر اما نباید بگذاری قطرات روغن از آن بریزد پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر شد . بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند بازگشت . مرد خردمند پرسید : خوب ، آیا قالیچه های ایرانی را که روی دیوارهای تالار غذاخوری بودند ، دیدی ؟ آیا باغی را که ده سال طول کشید تا سرباغبان آن را بیارید ، دیدی ؟ آیا در کتابخانة من متوجه دست نوشته های زیبای روی پوست آهو شدی ؟ پسر خجالت زده شد و اعتراف کرد متوجة هیچ یک از آنها نشده است . تمام توجه پسر این بود که روغنی را که مرد خردمند به او سپرده بود ، نریزد . مرد خردمند گفت : پس دوباره برو و شگفتی های دنیای مرا ببین . اگر خانة کسی را نشناسی نمی توانی به او اعتماد کنی . پسر آسوده خاطر شد ، قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و این بار متوجة همه کارهای هنری روی سقف و دیوار شد . باغ ها را دید ، کوههای اطرافش را ، زیبایی گل ها را و سلیقه ای را که در انتخاب هر چیز به کار رفته بود . وقتی نزد مرد خردمند بازگشت ، جزئیات تمام چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد . مرد خردمند پرسید : پس قطرات روغنی که به تو سپرده بودم ، چه کردی ؟ پسر به قاشق نگاه کرد و دید روغنی در آن نیست . خردمندترین مرد عالم گفت : خوب نصیحتی به تو می کنم و آن این است که راز خوشبختی یعنی دیدن همة شگفتی های جهان به این شرط که هرگز قطرات روغن درون قاشق را فراموش نکنی .
۹۲/۰۴/۱۱