نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

داستان زیبا

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ق.ظ
این داستان رو اگه اشتباه نکنم تو یکی از کتابای پائولو کوئیلو خوندم ... مغازه داری پسرش را فرستاد تا از خردمندترین مرد دنیا سوال کند راز خوشبختی چیست ؟ پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود و سرانجام به قلعه ی زیبایی رسید که بالای کوه مرتفعی قرار داشت . مرد خردمندی آنجا زندگی می کرد . . قهرمان ما به جای روبرو شدن با آن مرد خردمند وارد تالاری شد که جنب و جوش زیادی در آن دیده می شد : بازرگانان در رفت و آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت می کردند ، دستة کوچکی از نوازندگان آهنگ آرامی را می نواختند و روی میزی لذیذترین خوراک های آن منطقه از دنیا به چشم می خورد . مرد خردمند با همه صحبت می کرد و پسر مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود . مرد خردمند با دقت به توضیحات پسر در مورد آمدنش گوش داد و گفت که در آن لحظه وقت ندارد در مورد راز خوشبختب به او توضیح بدهد . به پسر گفت که در قصر گشتی بزند و دو ساعت بعد بازگردد . مرد خردمند قاشقی که دو قطره روغن در آن بود به پسر داد و گفت : (در ضمن می خواهم کاری انجام دهی . در حالی که مشغول گردش هستی ، این قاشق را هم با خودت ببر اما نباید بگذاری قطرات روغن از آن بریزد پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر شد . بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند بازگشت . مرد خردمند پرسید : خوب ، آیا قالیچه های ایرانی را که روی دیوارهای تالار غذاخوری بودند ، دیدی ؟ آیا باغی را که ده سال طول کشید تا سرباغبان آن را بیارید ، دیدی ؟ آیا در کتابخانة من متوجه دست نوشته های زیبای روی پوست آهو شدی ؟ پسر خجالت زده شد و اعتراف کرد متوجة هیچ یک از آنها نشده است . تمام توجه پسر این بود که روغنی را که مرد خردمند به او سپرده بود ، نریزد . مرد خردمند گفت : پس دوباره برو و شگفتی های دنیای مرا ببین . اگر خانة کسی را نشناسی نمی توانی به او اعتماد کنی . پسر آسوده خاطر شد ، قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و این بار متوجة همه کارهای هنری روی سقف و دیوار شد . باغ ها را دید ، کوههای اطرافش را ، زیبایی گل ها را و سلیقه ای را که در انتخاب هر چیز به کار رفته بود . وقتی نزد مرد خردمند بازگشت ، جزئیات تمام چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد . مرد خردمند پرسید : پس قطرات روغنی که به تو سپرده بودم ، چه کردی ؟ پسر به قاشق نگاه کرد و دید روغنی در آن نیست . خردمندترین مرد عالم گفت : خوب نصیحتی به تو می کنم و آن این است که راز خوشبختی یعنی دیدن همة شگفتی های جهان به این شرط که هرگز قطرات روغن درون قاشق را فراموش نکنی .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۱۱
نیم نوشته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی