نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۳خرداد
دیروز سه تا اتفاق ساده افتاد یکی از دوستام بعد از یک تصادف یک لحظه تا مرگ فاصله داشت ! یکی از عزیزانم مشکوک به یه بیماری صعب العلاجه و آزمایش داد ! یکی از دوستانم "مُرد" ... به همین سادگی ... همه در یک روز ... و همه ی این دوستانی که ازشون حرف زدم هم سن و سال خودم بودن ... دوست اولی ام : مدتهاست که همیشه از زندگی اش شاکیه ... عموما یا افسردس یا در حال غرغر ... همیشه ناراضی از آنچه که داره و هست ... همیشه منتظر یک اتفاق ... مثلا پیدا کردن یک میلیارد تومن در یک روزه ... هر وقت بحث تغییر میشه منتظر یه راهکار مدون ، ساده ، سریعه که همه چیز فورا تبدیل به اونچه که می خواد بشه ... و دیروز مرگ (این دوست همیشگی و همراه هر لحظه ... ) بهش تلنگر زد . لحظه ای که لاستیک ماشین می ترکید مرگ می گفت : هر آنچه که سالها به دست آوردی برات چه ارزشی داره ؟ هر آنچه که داری چی ؟ و الان چی برات ارزشمنده ؟؟؟ دوست دومم : مدتهاست که در حال پیچیدن در افکار پیچیده ی خودشه ... کمک گرفتن رو دوست نداره ولی همیشه شاکیه که چرا خدا کمکش نمی کنه ... از عشق فرار میکنه چون باید عشق اون چیزی باشه که توی تعاریف پیچیدش به اون رسیده ... آدمها رو در حد تیم ملی آنالیز می کنه ... سالهاست که از خودش فرار می کنه و هنوز نمی دونه در دنیای پیچیده و غریبش چرا تنهاست ... و روزی که دکتر گفت باید ام آر آی بدی ... مرگ یه تلنگر کوچیک بهش زد ... توی دستگاه ام آر آی مرگ بهش گفت : زندگی همونقدر که فکر می کنی پیچیده بود ؟ عشق ورزیدن اینقدر سخت بود ؟ الان ترجیح نمی دادی اون لحظه هایی رو که در حال مبادله ی نظریات و فرضیات و با بدبینی گذروندی عاشقانه می گذروندی ؟ اما دوست سومم : دو ماه پیش باهاش آشنا شدم ... آشفته بود ، همیشه غمگین بود و حتی یکبار یک لبخند روی لباش ندیدم ... هر بار که می دیدمش از زیبایی زندگی براش می گفتم ، از امید ، از خواست خدا ، از تلاش ... از اینکه اگه هر روزت رو قشنگ زندگی کنی آینده ای که ازش می ترسی خیلی زیباتر میشه ... و اون دائم یه "نه" بزرگ می آورد و می گفت تو درک نمیکنی ... می گفت کاسبی ام کساده ، خانوادم غمگینن (و نمی دونست از افسردگی اونه که همه غمگینن ) ، می گفت برا آینده ی بچه هام با این ورشکستگی چه می تونم بکنم ، می گفت چطور به زن و بچم بگم دیگه ماشین نداریم و باید پیاده گز کنید ، چرا شغل اداری ام رو از دست دادم ، آینده ام نامعلومه ... و همیشه نگاهش به یه جای دور خیره بود ... و دیروز "مُرد" ... خیلی سریع ، ساده ، راحت ... یه تصادف ... یک لحظه ... و لحظه ای که کامیون داشت به سمتش می رفت مرگش می گفت : الان آینده ای که ازش می ترسیدی کجاست ؟ کاسبی ات کجاست ؟ ماشینت کجاست ؟ کدومشون برات مهمه ؟ آیا روزهات رو شاد زندگی کردی ؟ آیا با خانوادت شاد بودی ؟ آیا به خدا ایمان داشتی ؟ آیا ... امروز اگه مرگ دستش رو شونه هامون بذاره ... چی برامون مهمه ... چی برامون بی اهمیته ... چی "واقعاً" ارزش داره ... و چی بی ارزشه ... از کی ها رنجش به دل می گیریم ... کی ها رو می بخشیم ... به کی حسادت می کنیم ... و به کی عشق می ورزیم ... یاد مرگ می تونه شادی فوق العاده ای رو وارد زندگی ات کنه ... مرگ می تونه بهترین مشاور باشه وقتی ازش بپرسیم اگه قرار باشه 5 دقیقه دیگه لمسم کنی آیا همینطور زندگی می کنم که الان دارم می گذرونم ... و وقتی مرگ همیشه در کنارم داره قدم میزنه ... پس بذار شاد باشم ، عشق بورزم ، نیکی کنم ، سخت نگیرم و تو هر لحظه بهترین باشم ... (یه خواهش ازتون دارم : برای سه تا دوستم دعا کنید  .... برای دوست اولم آرامش ، برای دوست دوم آرامش ، و برای دوست سومم آرامش و برای خودم هم آرامش ... از خدا بخواید )
نیم نوشته
۰۳خرداد
...
نیم نوشته
۰۲خرداد
زندگی بدون مشکل هم مگه میشه ؟! کمتر کسی رو می شناسم که توی زندگی اش مشکلی نباشه ، ولی تمام هنر ما برخورد با مشکلاته . عده ای راه راحتی رو انتخاب می کنن که امروز تلویزیون بهش می گفت "عرفان های تنبلی محور "! میشینن دعا می کنن و منتظرن خود به خود همه چی درست بشه ! عده ای برعکس دهن خودشون رو سرویس می کنن و با این ایده که خدا کجا بوده تلاش می کنن (و عموما زور الکی می زنن ) و در آخر هم از اون خدایی که می گفتن نیست شاکی میشن ... عده ای هم با عقل و ایمان برخورد می کنن . عقل می گه تلاش کن ، ایمان میگه "بدرستی که بعد از هر سختی آسانی قرار دادیم " ... عقل می گه اونچه از دستت برمیاد خودت انجام بده ، ایمان میگه "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را " ... و مشکلات ما همین دو قسمت رو بیشتر نداره ! بخشی که خودمون باید حلش کنیم و بخشی که خدا برامون حل می کنه ! توی بخشی که به خودمون مربوطه بیخودی غرغر نمی کنیم ، پای خدا رو وسط نمی کشیم و تلاش می کنیم ، و تو بخشی که دست ما نیست باز هم غرغر نمی کنیم ، زور اضافی نمی زنیم ، حرص هم نمی خوریم و ازش می خوایم هر چه که صلاحه سر راه ما قرار بده ...
نیم نوشته
۰۱خرداد
دیروز توی مجله ی موفقیت مطلبی خوندم که چیزهایی رو به خاطرم آورد ... می گفت : اول بفهم که زندگی یه بازی بزرگه ، بعد خیلی جدی بازی کن ! و واقعا اگه بصورت یک بازی بهش نگاه کنیم و آدمهایی رو ببینیم که غرق در نقششون شدن و نمی تونن در بیان ... لبخندی رو لبهامون میشینه که می تونی مدتها رو لبهامون بمونه ! توی یه بازی به قواعدش عمل می کنیم ... تلاش می کنیم بهترین باشیم ... تلاش می کنیم برنده بشیم ... اما حرص نمی خوریم ، کنترل نمی کنیم ، در عین جدی بودن سخت نمی گیریم ... لذت می بریم . اینروزها وقتی دوستام با آشفتگی و در حالی که موهاشون سیخ شده و صورتشون سرخ شده و فکر می کنن آخر دنیاست برای کمک گرفتن پیشم میان (و تنها کمک من شاید همون گوش دادن و انرژی مثبتیه که می تونم بهشون هدیه کنم )  و لبخند و آرامش من رو می بینن که چطور مشکل عظیمشون ! با دو تا راه حل منطقی چقدر راحت قابل حله ! و نگرانی های وحشتناکشون چقدر پوچه و ترسهای کشنده و وحشتناکشون چقدر بیجاست ... تعجب می کنن ! اما اتفاقی که می افته اینه که اونا غرق بازی هستن ، و من که از بیرون بهش نگاه می کنن می دونم که موضوع اینقدر جدی و وحشتناک نیست ... و بخشی از بازی زندگیه ... اگه طبق قاعده عمل کنی طبق قاعده جواب می گیری ! وقتی غرق بازی میشم "صبر" رو یادمون میره ! و من توی این دو سالی که به زمین اومدم صبر رو به خوبی دارم تمرین می کنم و چه معجزه ایه این ابزار ... وقتی غرق بازی میشیم "عشق " رو یادمون میره ... وقتی غرق بازی میشم " لبخند " رو فراموش می کنیم ... وقتی غرق بازی میشیم "لذت بردن " رو از دست میدیم ...
نیم نوشته