نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۲خرداد
یکی از مشکلات بزرگ من همیشه تخمین اشتباه "زمان" بوده . چیزی که باعث میشه وقتی کاری به نظرم ۲ روز طول می کشه ... ۷ روز به درازا بکشه ! وقتی قراره ۱۵ دقیقه دیگه برسم سر قرار ، ۴۰ دقیقه ای برسم ... این مشکل نمی دونم از کجا به زندگی من وارد شده ولی قسمت عجیب ماجرا اینه که تا حالا اینهمه تخمین اشتباه زدم و درس نگرفتم ! این روزها دارم تلاش می کنم تخمین هام رو دست بالا بگیرم ولی بازم مشکل دارم ... دارم سعی می کنم عاقلانه حدس بزنم و باز هم کم میارم ... اگه کسی راه حل داره بگه (منم حق دارم جواب یه سوال رو ندونم !!!! )
نیم نوشته
۱۲خرداد
یکی از مشکلات بزرگ من همیشه تخمین اشتباه "زمان" بوده . چیزی که باعث میشه وقتی کاری به نظرم ۲ روز طول می کشه ... ۷ روز به درازا بکشه ! وقتی قراره ۱۵ دقیقه دیگه برسم سر قرار ، ۴۰ دقیقه ای برسم ... این مشکل نمی دونم از کجا به زندگی من وارد شده ولی قسمت عجیب ماجرا اینه که تا حالا اینهمه تخمین اشتباه زدم و درس نگرفتم ! این روزها دارم تلاش می کنم تخمین هام رو دست بالا بگیرم ولی بازم مشکل دارم ... دارم سعی می کنم عاقلانه حدس بزنم و باز هم کم میارم ... اگه کسی راه حل داره بگه (منم حق دارم جواب یه سوال رو ندونم !!!! )
نیم نوشته
۱۲خرداد
یکی از مشکلات بزرگ من همیشه تخمین اشتباه "زمان" بوده . چیزی که باعث میشه وقتی کاری به نظرم ۲ روز طول می کشه ... ۷ روز به درازا بکشه ! وقتی قراره ۱۵ دقیقه دیگه برسم سر قرار ، ۴۰ دقیقه ای برسم ... این مشکل نمی دونم از کجا به زندگی من وارد شده ولی قسمت عجیب ماجرا اینه که تا حالا اینهمه تخمین اشتباه زدم و درس نگرفتم ! این روزها دارم تلاش می کنم تخمین هام رو دست بالا بگیرم ولی بازم مشکل دارم ... دارم سعی می کنم عاقلانه حدس بزنم و باز هم کم میارم ... اگه کسی راه حل داره بگه (منم حق دارم جواب یه سوال رو ندونم !!!! )
نیم نوشته
۱۱خرداد
دو روز پیش زندگی ام به شدت آشفته بود ... احساس می کردم آخر دنیاست ... محل کارم از گرما داشت منهدم میشد و کولر خراب بود ، دو تا فرم چاپی رو نفرستاده بودم و اونقدر دیر شده بود که ۲۰ نفر شاکیم شده بودن و دم به ساعت میومدن و زنگ می زدن ، هارد کامپیوتر شرکت رو دزد برده بود و این استرس رو مونده بودم چطور به رئیسم بگم ... تاریخ کارت بانکی ام گذشته بود و حسابو مسدود کرده بودن ، یه کار اداری رو به علت حجم بقیه کارا هی امروز و فردا می کردم و شاکی بودن ، از همه بدتر محل اصلی کارم جلو چشممه که کارگرا دارن توش کار می کنن و کولر گازی رو زمینش داره بهم چشمک می زنه ... افسرده شدم ... داغون شدم ... حال مطالعه نداشتم ... حال هیچی نداشتم ... صبح دیروز ... خودمو بازیابی کردم ... یه ترازنامه از مشکلاتم تهیه کردم ... به توانایی هام نگاه کردم ... ریشه مشکلات رو درآوردم ... راه حل هاشونم جلوشون نوشتم ... و بهشون عمل کردم ... همه ی مشکلات حل شد !!! آرامش عمیقی به زندگی ام برگشت ... گیر کار کجا بود ؟ نگاهی به خودم کردم و دیدم با انتظار اینکه یه هفته دیگه محل کارم درست بشه و برم سر میز خودم و زیر کولر گازی خودم تمام لحظه های حال رو یکی یکی دارم می کشم ... دست و دلم به کار نمی ره ... و فقط منتظرم ... و به خودم اجازه دادم این یکی دو هفته از زندگی ام رو بکشم !!! وقتی دست و دلم به کار نره ، کار مشتریا فاجعه میشه ... حوصله ی رسیدگی به مشکلات رو ندارم و فقط منتظرم شرایطی که منتظرشم اتفاق بیافته تا حالم خوب بشه ! چه کردم ؟ نیم ساعت مطالعه ، مراقبه و دعا ... آرامتر که شدم شروع به عمل به لیستم کردم ، به مشتریا زنگ زدم ، عذر خواهی کردم و گفتم یا صبر کنن یا خسارت کارهاشون رو می دم و برن (و دنیا به آخر نرسیده بود ) ... ماجرای هارد سرقت شده رو به رئیس گفتم ... لبخند زد ... همین ! در مورد کار اداره هم همون کاری رو کردم که با سایر مشتریا کردم ... صادقانه (و با کمی مظلوم نمایی ) موضوع رو گفتم ... مشکلی نبود ! برای تعمیر کولر هم برق کار جیک ثانیه ای درستش کرد و الان هوا خنکه ! و از همه مهمتر : با مراقبه و لذت و آرامش توی همین شرایط شروع به کار کردم ... منتظر رفتن به جای دیگه ای نبودم ... و راندمان کارم ۳۰۰۰ برابر شد !!! کار اداره توی یک ساعت تموم شد ، فرم مشتریا رو هم فرستادم !!!! رفتم بانک ، گفتم پول می خوام و کارتم مسدوده ... یه فرم داد ، پر کردم ُ پولمو دارد ! و گفت هفته دیگه هم بیام کارتمو ببرم ! و آخرین کاری که کردم شکر گذاری بود بابت آرامشی که دارم ... نعمت تعقل ... نعمت صبر ...   (پی نوشت : یه نفر به من معنی این سه نقطه هایی که میذارم رو بگه ... !!! فکر کنم وقتایی که نیاز به مکثی طولانی تر از نقطه هست ُ، یا جایی که نیاز به فکر کردن هست ... یا وقتایی که اینتر جواب نمی ده ! ولی هر چی هست اینم شده امضای نوشته های من ...)
نیم نوشته
۰۸خرداد
معجزه راه رفتن روی آب یا قدم زدن روی ابرها نیست ! معجزه قدم زدن روی چمن و درک عظمت لحظه ی اکنون است . زندگی یه کتابو باز نکرده خوندن نیست ! معجزه خوندن یه صفحه ی کوتاه و عمل کردن به اونه ... معجزه خوندن ذهن آدما نیست ! معجزه خوندن یه احساس نگفته از چشم یه آدمه  ... معجزه ظاهر کردن یه پول قلمبه جلو دستت نیست ! معجزه صبر و تلاش و پشتکاره تا بتونی پولهای کوچیک رو جمع کنی تا بشه یه پول قلمبه ... معجزه ظاهر شدن تو آخر مسیر و طی الارض نیست ! معجزه قدم زدن تو مسیر و جمع کردن هدایاییه که تو مسیر برات گذاشتن ... معجزه نوشدارو داشتن و غیب شدن زخم ها نیست ! معجزه صبره برای التیام دردها معجزه داشتن آب حیات و عمر نوح داشتن نیست ! معجزه "زندگی" کردن همین عمر کوتاهه معجزه ... خود زندگی رو زندگی کردنه ... این جمله ها صبح زود یهو توی کله ام شروع کردن به جوشیدن ... ترسیدم اگه ننویسمشون دکتر شریعتی فردا واسه مردم اس ام اسشون کنه
نیم نوشته
۰۷خرداد
خداوند مهربونم ... ازت ممنونم بابت آنچه که هستم ... خدای مهربونم سپاسگزارم ... بابت سختی هایی که صبر و تحمل کردنشون منو به امروز رسوند بابت دیوانگی هایی که فرار ازشون امروز عاقلترم کرده بابت کسانی که دوستشون داشتم و ترکم کردن تا یاد بگیرم نگه داشتن کسانی که دوستشون دارم بابت اشتباهاتی که انجام ندادنشون امروز مسیر صحیح زندگی ام رو ساختن  بابت کسانی که از دست دادنشون باعث شد یاد بگیرم قدر اونهایی که در کنارمن رو بیشتر بیشتر بدونم بابت لحظه هایی که کشتم تا امروز قدر لحظه هام رو بیشتر بدونم بابت دروغهایی که دیدن نتایجشون امروز از من انسان صادقی ساخته بابت تلاشهای بیهوده ای که نتیجه ندادنشون امروز منو به پذیرش راهنمایی کرده بابت فرصت دعا کردن ... اینکه امروز هر لحظه که با تو حرف می زنم آرومم ... نگاه که می کنم اگه بخوام بنویسم باز هم ساعتها و صفحه ها کمه ...  پس خدای مهربونم ، ممنونم بابت داده ها و نداده ها ، داشته ها و نداشته ها ... بابت اونهایی که می دونم و اونهایی که نمی دونم و خودت می دونی ...
نیم نوشته
۰۷خرداد
اومدم بنویسم ... ذهنم آروم و خاموشه ... حتی نوشتنم نمیاد ... نگاهی به گذشته وبلاگ کردم ... یکشنبه بیست و هفتم آذر 1390 اولین نوشته ای که تو وبلاگ گذاشتم ... نزدیک به شش ماهه که می نویسم ... و چه حجمی از مطالب ... مطالبی که نمی دونم کدومشون رو از کی آموختم ... کدومشون رو چه زمان آموختم ... همشون فقط حاصل صبر بود و پشتکاری که طی 20 ماه و 20 روز به خرج دادم ... ولی آموخته ها برام جالب نبود ... رشدشون جالبتر بود و عملکردی که نسبت بهش داشتم ... نگاه می کنم ببینم چقدر از آنچه که گفتم در زندگی ام جاریه ؟ ... تقریبا همش ... و این چیزیه که باعث شده امروز اینقدر آروم باشم ... توی این مدت زمانهایی پیش اومد که از خودم و نوشته هام بیزار بشم ... روزهایی بود که به آنچه هستم و می نویسم و عمل می کنم افتخار کنم ... روزهایی بود که احساس تنهایی خفه کننده شده بود ... روزهایی بود که از اینکه تنها نیستم و اینهمه دوست دوست داشتنی دارم کلی ذوق کردم ... و زندگی ترکیبی از این بالا و پایین هاست ... نگاه که می کنم می بینم اگه سختی های گذشته رو صبورانه و عاقلانه پشت سر نمی ذاشتم امروز اینجا نبودم ... پس می خوام یه پست شکر گذاری بنویسم ...
نیم نوشته
۰۶خرداد
دیروز یه سر رفتم نمایشگاه کتاب ... کتابهای بخش روانشناسی توجهم رو جلب کرد ... همه نویسنده ها فریاد می زدن آآآآی آدمها ! زندگی قشنگه ... قشنگ زندگی کردن آسونه ... موفقیت راحته ... آرمش به راحتی بدست میاد ... روشنیدگی در دسترسه ... یادم افتاد همه ی این حرفها رو سی سال تمام شنیدم و خوندم ... (حالا نمی گم تو دل چه فحشهایی نثار اون بندگان خدا می کردم ) و می گفتم کجاش قشنگه ؟ چی اش آسونه ؟ کجاس ؟ کو ؟ ... و به زندگی جلبکی خودم ادامه می دادم ... علتش چی بود ؟ علتش این بود که هنوز درکی از زیبایی نداشتم ... برای جلبک ها از زیبایی گل سرخ نمی شه حرف زد ... چیزی که امروز در من تغییر کرده ترک کردن زندگی جلبکی بود ... کودک شدم ... شروع کردم به یادگرفتن ، امتحان کردن ، تلاش کردن ... هنوز هم حرفهاشون برام بی معنی بود تا اینکه به واسطه ی مسیری که پیمودم (و خدا خودش می دونه که مسیر دشوار نبود ... تنبلی ، سکون و ترسها و افکار بسته ی من بود که سخت نشونش می داد ) روزی رسید که زیبایی گل سرخ رو "دیدم" ... خودم "تجربه کردم " ... و امروز می دونم اون نویسنده ها چه می گفتن ... امروز یکی از معدود دردهایی که می کشم اینه که می بینم اطرافیانم برای غرغر ، گریه ، زانوی غم در بغل گرفتن ، افکار منفی ، زجر کشیدن خود خواسته و ... وقت و انرژی زیادی دارن ولی برای یه تغییر کوچیک در نگرششون ، یه تلاش عملی برای تغییر هیچ انرژی ندارن ... می بینم همون جایی هستن که من دو سال پیش بودم ... در حال زجر کشیدن ، افسردگی و زندگی گیاهی ... و حاضر نیستن کوچکترین تکونی به خودشون بدن ... هر چی می گم  " آآآآی آدمها ! زندگی قشنگه ... قشنگ زندگی کردن آسونه ... موفقیت راحته ... آرمش به راحتی بدست میاد ... روشنیدگی در دسترسه ... "  طوری نگام می کنن انگار تو دلشون دارن فحش می دن !!!!!!!! امروز یاد گرفتم زیاد بهشون فشار نیارم ... کار من آگاه سازیه ... و انتخاب چیزیه که اونا باید بکنن ... اگه خسته ای ... اگه زندگی هیچ جذابیتی برات نداره ... اگه چیزی خوشحالت نمی کنه ... اگه لذت بردن رو فراموش کردی ... اگه خدا تو زندگی ات فقط عامل بدبختیاته ... اگه به هر چیزی چنگ می زنی تا از این موقعیت و حال فرار کنی و نمی شه ... پس بسم ا ... فقط دستتو دراز کن ... فقط شروع کن ... "شروع کن " ...
نیم نوشته
۰۵خرداد
با تشکر از عبداله عزیزم بابت ایمیل های زیباش ... امروز شعری از سهراب رو برام فرستاد که آنچنان آرامش و مستی نازی بهم داد که حیفم اومد توی وبلاگ از خودم بنویسم ...   *** با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. سهراب سپهری
نیم نوشته
۰۴خرداد
امروز مطلبی درباره سلامت روان می خوندم ... خدا رو شکر که امروز که وقتی به  وضع روانم بعد از هزاران روز ناسالمی ، افسردگی ، پژمردگی و ... نگاه می کنم نزدیک به دو ساله که به تعادل و سلامت نسبی رسیده ... نشانه های سلامت روان رو اینجور نوشته بود : احساس تعهد میل و اشتیاق به زندگی و توانایی خندیدن و شاد بودن توانایی مقابله با استرس و ایستادگی در برابر مشکلات داشتن هدف و معنا در فعالیت ها و روابط انعهطاف پذیری در برابر آموزش چیزهای جدید و سازگاری با تغییر توانایی ساخت و حفظ روابط مسرت بخش اعتماد به نفس و عزت نفس بالا برقراری تعادل بین کار و تفریح و استراحت و فعالیت ... اما در ادامه ی مطلب چیزی رو نوشته که مثل کارتونها یه لامپ بالای سرم روشن شد و ذهنم جرقه زد ... داشتن کسی که بتونی احساساتت رو بهش بگی ... داشتن کسی که حرفهات رو بشنوه ... باعث ایجاد سلامت روان میشه . یادمون نره به هر کسی اعتماد نکنیم ... یادمون نره برای دوستی که درکمون کنه لزوما دنبال جنس مخالف با اسب سفید نگردیم ... یادمون نره برای دوستی جای تفاوت ها اول دنبال نقاط مشترک بگردیم ... یادمون نره دوستی داد و ستد نیست ... و من امروز نه یکی ، نه دوتا ، که کلی دوست دارم که درکم می کنن ، گوشهای آماده ای که می تونم تمام آنچه درونم هست رو بیرون بریزم ، و حتی دوستی دارم که نگفتنی ترین رازهام ، احساس گناه ها و خجالت هام رو بی ترس افشا شدن می تونم بهش بگم ... امروز قدر دوستهام رو بیشتر می دونم و بهشون می گم دوستشون دارم  . ********* راستی دوستی که باهاش زندگی می کنم شاکی شد که تو وبلاگت هیچی درباره من ننوشتی ! مگه من نقشی توی زندگی ات ندارم !!! و من بطور اختصاصی مطلب زیر رو درباره "نقش غلامرضا در زندگی انسان " تقدیمش می کنم ! دوست خوبی دارم که امروز وقتی به آرامش چند ماهه اخیرم نگاه می کنم قدرش رو بیشتر میدونم . نمی دونید چه احساسی داره وقتی با کسی زندگی کنی که درکت کنه ، غرغر نکنه (جز در مواردی که از دستت داره منفجر میشه ) ، وقتی حرف میزنه تلویزیون نگاه کنی ، وقتی حرف بزنی همه ی حرفاتو گوش کنه ،  پذیرش همه ی دیوانگی هات رو  داشته باشه ، بذاره خونه رو با وسایل کامپیوترت منفجر کنی و هیچی نگه ، هیچوقت دعواتون نشه ، هیچوقت نگه غذات اینجوری بود و اونجوری بود (بجز در مواردی که اونقدر فلفل تو غذا میریزم که تمام صورتش جوش بزنه ) ، هرچقدر اذیتش کنی تحمل کنه ! ، همیشه تو آشپزی کنی و اون ضرفا رو بشوره ، هر وقت بخوای بد اخلاقی کنی و حالت گرفته باشه بتونی سر اون خالی کنی ، هر روز با ماشینش از کلاس برسوندت خونه و هر وقت نیاد دعواش کنی ، هر چی میگه رد کنی ! هر چی میگی تاییدت کنه ،  هر وقت لازم بشه بابا صداش کنی و جای بابات جاش بزنی ، هر وقتم لازم باشه داداشت بشه ! حیف که منو به فرزندی قبول نمی کنه ، برام زن هم نمی گیره ، یه شرکت درست و درمون هم واسم راه نمی ندازه ، واسم خونه هم نمی خره ، حساب پس اندازشم باهام شریک نمی شه !!!!! کی گفته فرشته ها یا خانومن ، یا پسرهای جوون زیبا رو هستن ؟ تقدیم به فرشته ی سیبیلو ، مو وزوزی ام غلامرضا !!!!
نیم نوشته