نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۹ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۰۷دی
امروز غمگین شدم ! توی دنیای من غم جای خودشو داره . اگه نباشه که زندگی خیلی مسخره می شه . شادی دیگه معنی نداره . فرق من با گذشته اینه که جای هر چیز رو دارم می فهمم . غم یه احساسه ، بهش احترام می ذارم ، لمسش می کنم . امروز گریه کردم ... اجازه دادم غم رو کاملا لمس کنم . (فرقی نمی کنه این غم به چه دلیل بود ... ولی با تمام وجودم بهش اجازه دادم لمسم کنه !) ولی بهش بیش از این بها ندادم ، ننشستم آهنگ غمگین گوش بدم ، نرفتم دنبال غم اضافه بگردم ، سراغ حسرت نرفتم ، گذشته رو زیر رو رو نکردم ، فقط دقایقی رو غمگین بودم ... سبک شدم . بعد شدم نیمای هر روز ... لبخند زدم و شروع کردم به شاد زندگی کردن .  تفاوت غم و افسردگی همینه . اگه به غم بها بدی ، خودتو غرقش کنی ، دنبالش کنی ، غم بسازی ، احساس دلسوزی به حال خود و بدبختی و ... رو در خودت تقویت کنی میشه افسردگی ... دنیای خاکستری ... افسردگی در زندگی من جایی نداره ... دیگه نداره .
نیم نوشته
۰۶دی
دیروز با یکی از دوستام صحبت می کردیم ... درباره خدا... بحث قشنگی بود ! خدای شما کیه ؟ یه پیرمرد ریش سفید که اون بالا نشسته و اخمو منتظره که گناه کنید و یه ضرب زغالای داغ رو آماده کرده تا بندازتتون توش ؟ یه موقعی خدای من هم خود خودش بود ... چقدر حساب می بردم ازش ، چقدر خجالت می کشیدم ازش ، چقدر دور بودم ، چقدر دور بود ... امروز با خدای دیگه ای آشنا شدم . اولین کاری که کردم این بود که از خودم پرسیدم دوست دارم خدام چه شکلی باشه ؟ چه چیزایی داشته باشه ؟ جواب ساده بود : مهربون باشه ، حالمو نگیره ، دوستم داشته باشه ، عاشقم باشه ، خیال نداشته باشه کبابم کنه ، مشکلاتم رو بم گوشزد کنه ، دستمو بگیره ، شوخ باشه ، خیلی قوی باشه ، هوام رو داشته باشه ، همیشه باشه ، روش حساب کنم ، رازدار باشه ، شماتتم نکنه ، عذابم نکنه ، بام در رابطه باشه ، باش راحت باشم ، ... و ده ها صفت دیگه نوشتم ... حالا اون خدای منه ! به همین سادگی ... مجموعه ای از همه خوبی هایی که می شناسم و می خوام  ، امروز راحت تر باهاش حرف می زنم ، ازش خجالت نمی کشم ، اشتباهام رو می بخشه و قول می دم تکرار نکنم . همیشه بم لبخند می زنه ... حالا نوبت منه که صفتهای اونو در خودم تقویت کنم ، منم می خوام اینجوری باشم ...
نیم نوشته
۰۵دی
من مسیر تازه ای برای زندگی پیدا کردم ! مدتی که پا به زمین زیبای خدا گذاشتم یه روش برای زندگی پیدا کردم که پیمودنش باعث شده هر روزم زیبا تر بشه ، هر لحظه ام معنی دارتر ، هر دم امیدوارتر باشم ... بعد از سالها افسردگی پیداش کردم . ازتون می خوام بین خودمون بمونه ! به هیشکی رازش رو نگید ... فقط به شما می گم ! اسم این مسیر رو بهبودی گذاشتم ... زندگی ام رو بر پایه اون قرار دادم و دارم معجزه هاش رو می بینم ! چی کار می کنم ؟ این مسیر جادویی چیه ؟ رازش در یک کلمه ی دو حرفیه ... بهتر باش ! در هر لحظه بهتر باش ، بهترین کار رو بکن ، بهترین باش ... هر قدر که می تونی ، لازم نیست سعی اضافی بکنی ! لازم نیست حرص بخوری ، زور بزنی ، فکر بکنی ! فقط بهتر باش . وقتی می تونی به مشتری یا دوستت لبخند بزنی پس بزن ، وقتی می تونی مهربونتر باشی ، باش ! وقتی می تونی یه قانون ساده رو رعایت کنی رعایت کن ! وقتی می تونی کسی رو شاد کنی پس شادش کن ! وقتی می تونی لذت ببری پس ببر ! توی کارهات می تونی بهتر باشی ؟ پس باش ! توی هر لحظه بهتر از قبلت باش ، هر چند کوچیک ... این چیزهای کوچیک انرژی ، معجزه و تغییرات بزرگی رو ایجاد می کنه . به خودت که می آی می بینی هر لحظه و هر روز و هر ماه داری بهتر می شی ، آرومتر می شی ، موفق تر می شی ...
نیم نوشته
۰۵دی
تجربه قشنگی بود "سرماخوردگی ... " ! دوستی بهم ایراد می گرفت و می گفت چرا اینقدر از تجربه حرف می زنی : حقیقت اینه که اولا واسه کسی که تازه اومده به این دنیا ، همه چیز تجربه جدیده و واسه کسی که فقط این لحظه رو داره و توی توهم گذشته و آینده فرو نمی ره هر لحظه یک تجربه است .  درسای قشنگی از بیماریم گرفتم ... خدای مهربونم رو خیلی دوست دارم چون خودش بهم گفته "بعد هر سختی ، آسانی قرار داده " و چیزی که این دو رو به هم وصل می کنه "امیده" . اگه این سختی ها نبود که آسونی ها معنی نداشت . لحظه هایی پیش اومد که مرگ رو احساس  کردم ... و توی اون لحظه ها وقتی به جسمم نگاه می کردم انگار مال یه غریبه بود ... من این جسم نبودم ! ولی چقدر به این جسم وابسته ام ... تجربه های جالبی بود ، اینکه چقدر الان قدر سلامتی ام رو بیشتر می دونم . توی راه که می اومدم به چند تا گربه سلام کردم ، لبخند یه راننده منو به خنده انداخت ... توی این بیماری فهمیدم چه دوستهایی دارم و چقدر دوستم دارن ... قدرت محبت و عشق رو فهمیدم . احساس امنیت رو با داشتن یه خدای مهربون و دوستای خوبم تجربه کردم . خدایا واسه همه چیز ممنونم .
نیم نوشته
۰۴دی
هدیه یلدا خانم برای من کلی سرما بود که داد و من هم نه نگفتم و همه اش رو یکجا خوردم ... حس غریبیه ! گیج گیجم ! دلم واسه خودم تنگ شده ، سرماخوردگی از اون بیماریهاییه که گیجم می کنه و منو یاد دوران قبل از زمین اومدنم میندازه ... دارم تجربه اش می کنم ولی حس خوبی نسبت بهش ندارم ... واسم دعا کنید ...
نیم نوشته
۰۳دی
صبح جمعه یه شعر جدید رو شروع کردم ... گاهی هیولا می شود / گاهی اهورا می شود در خویشتن گم می شود /در دوست پیدا می شود گاهی دلش در کوی او / مست از می جادوی او/ می می زند ، حد می خورد/هر روز رسوا می شود کامل که شد می ذارمش توی شعر نو دات کام .
نیم نوشته
۰۳دی
سالها پیش اونور که بودم "عشق" رو تجربه کردم ... قشنگ بود ، بهم حس خوبی می داد ولی بدنبالش پر بود از درد... درد مالکیت ، درد حسادت ، درد تلاش در تغییر ، درد ... امروز هم دارم عشق رو تجربه می کنم ، عشقی بزرگتر از اون ... عشق به جهان ... عشق به زندگی ...  به پسرک واکسی ... زنبور کوچولوی توی کوه ... مردی که نمی فهمه و فریاد می زنه ... زنی که نمی دونه و غر می زنه ... کودکی که مثل خودم به دنیا لبخند می زنه ... هیچ کدوم از این عشقا واسم دیگه درد به همراه نداره ، چون من مالک کسی نیستم ، چون جهان مال من نیست ، جهان حول محور من نمی چرخه ... چون خودم رو پذیرفتم ، دنیا رو هم همونجور زیبا که هست پذیرفتم ... مردی که نمی فهمه و داد می زنه یعنی گناه داره ! نمی فهمه پس داد می زنه ! این دیگه منو ناراحت نمی کنه ، می دونم که یه روز ممکنه بتونه مثل من ببینه ، چون چند ماه پیش قبل از اینکه منم بیام روی زمین همونطور بودم و خدا خواست و فهمیدم ... واسش دعا می کنم . سعی نمی کنم کسی رو تغییر بدم ، چون هیچکس نمی تونست منو تغییر بده ولی یکی رو میشناسم که همه دنیا رو به یه نگاه می تونه تغییر بده ... اوشو چیز قشنگی می گه : می گه وقتی با شخصی که رفتاری خلاف اونچه که انتظار می ره برخورد می کنی به این فکر کن که اگه تو هم با همون تربیت ، با همون شرایط ، با همون وضعیت از کودکی رشد می کردی الان همونجور فکر و رفتار می کردی که اون داره می کنه ... پس بیاید بیشتر خودمون رو جای دیگران بذاریم و بیشتر دعا کنیم ... برای خودمون و اطرافیانمون .
نیم نوشته
۰۱دی
چقدر از طول روزمون رو در حالی می گذرونیم که داریم به رنجشمون از یکی فکر می کنیم ، حرص می خوریم ، تو خیالمون هزار بلا سرش میاریم و وقتی به خودمون میایم می بینیم اخممون تو همه و مدتهاست تو خودمونیم ... ؟ چقدر از طول روزمون رو به دعوا ها و درگیری ها و قهر ها و بحث هایی در مورد رنجشمون از دیگران می گذرونیم ؟ چقدر از خلوتمون رو با احساسات بد می گذرونیم چون از اطرافیانمون رنجش داریم ؟ چقدر از روابط قشنگمون رو فدای رنجش ها می کنیم ؟ با چند نفر قهریم ؟ از چند نفر متنفریم ؟ اینا رو گفتم چون یک جمله معجزه آسا رو می خوام نقل کنم : توقعات ما بذر رنجش های ما هستند ... دقت کن ! پشت هر رنجشی یک توقع نشسته ! من توقع دارم یکی تحویلم بگیره ! وقتی توقعم برآورده نمی شه فورا ازش رنجش به دل می گیرم ... نکته دردآور اینجاست که یادم می ره خودم رو جای اون بذارم و ببینم چرا این اتفاق افتاد ؟! یادم می ره از کی این توقع رو داشتم و توقع من بجا بوده یا نه ...  توقع دارم دوستی بهم زنگ بزنه ! وقتی نمی زنه فورا هزارتا فکر میاد تو سرم ، اینکه دوستم نداره ، اینکه خودخواهه ، اینکه بی مسئولیت و بی تفاوته ، اصلا بی معرفته ... اما به این فکر نمی کنم که ممکنه در شرایط بدی باشه ، ممکنه مهمون داشته باشه ، ممکنه کاری دستش باشه ... و توقع بیجای من باعث میشه دوست خوبم رو برنجونم و اعصاب و لحظه های زیبای زندگیم رو به سادگی از بین ببرم ... از وقتی به دنیای شما اومدم با این طرز فکر از خیلی ها رنجیده نشدم ! خیلی رنجش ها رو به دل نگرفتم ! وقتی گرفتم ، زودی رهاشون کردم و خیلی آرومتر از قبل از ورودم دارم زندگی می کنم ...
نیم نوشته
۰۱دی
سالها پیش استادم گفته بود که هر روز صبح پیاده روی کنم و من که خودم عقل کل بودم ! فکر می کردم که برای سلامتی ام می گه و ترجیح می دادم ورزشهای دیگه رو امتحان کنم (و چون حال ورزشهای سنگین هم نداشتم ترجیح می دادم شطرنج بازی کنم ! و چون شطرنج هم توی خونه نبود می گفتم : بی خیال ! ) ولی روزی که به زمین برگشتم شروع کردم به پیاده روی ... هیچ هدفی نداشتم جز لذت بردن از دنیایی که بهش وارد شدم ... عاشق این بودم که طلوع خورشید رو بالای یه تپه ببینم ، اما این پیاده روی معجزه ها کرد ... امروز خوب می دونم که استاد برای فایده های جسمی اش به من نگفته بود به پیاده روی نیاز دارم ... امروز من تجربه ام رو می گم و اگه دوست داشتید امتحان کنید (و اگه نخواستید لااقل شطرنج رو بخرید !!! )  وقتی پیاده روی می کردم (و ترجیحا جایی ساکت و نزدیک طبیعت ) ذهنم پر از صدا بود . درباره دردها ، رنجش ها ، قصه ها و غصه ها ... از مشکلات مالی می گفت ، از زشتی زندگی ، از اینکه آدما چقدر بد شدن ، روزگار چقدر بد شده و ... و من طی پیاده روی اجازه می دادم بگه ... من قدرتی برای کنترلش نداشتم ولی می تونستم اجازه بدم که هر آنچه که داره بگه ... گاهی از حرفاش گریه ام می گرفت ، پس گریه می کردم ، گاهی اخمم می رفت تو هم  و اخمو به راهم ادامه می دادم ، گاهی پر از خشم و رنجش می شدم و به خودم اجازه می دادم فریاد بزنم یا یه قوطی کنسرو رو له و لورده کنم ، اما لحظه ای می رسید که حرفاش رو زده بود ، اون موقع نوبت من بود ... لبخند می زدم ، اجازه می دادم نسیم صورتم رو نوازش کنه و شروع می کردم به مراقبه ... پرنده ها بام حرف می زدن ، عاشق یه زنبور می شدم ، و علفای کوچیک رو نوازش می کردم ، توی راه برگشت سکوت بود و آرامش ... این آرامش انرژی یک روزم رو تأمین می کرد و تا شب زندگی می کردم ... به نظرم روزی یکساعت زودتر بیدار شدن ارزش اینهمه احساس خوب و روز قشنگ رو داشت ...
نیم نوشته