نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۸شهریور
در گذشته از اکثر اطرافیانم ، دوستان ، فامیل ، خانواده و ... رنجش به دل داشتم . انگار هیچکس بلد نبود با من درست رفتار کنه ! انگار هیچ کس نبود که حرف منو بفهمه ... امروز یکی از داشته هام روابط صحیح و قشنگمه . بذارید اول از رنجش بگم : " انتظارات ما رنجشهای ما رو می سازه " وقتی از اطرافیانمون انتظارات زیادی و یا اشتباه داریم معمولا رنجیده خاطریم ... اما کاری که من می کنم : در روابطم هر شخص رو یک آنالیز می کنم ، چیزی که هست رو می بینم و ازش در همون حد انتظار دارم ... و چقدر این کار زندگی رو قشنگ می کنه ! با این روش اگه با یک آدم احمق ! برخورد کنم ، ازش انتظار رفتار احمقانه دارم ... قرار نیست منطقی و درست با من رفتار کنه ، پس سعی می کنم خودم رو با شرایط هماهنگ کنم با آگاهی به این نکته رفلکس ها و برخوردهام رو برنامه ریزی می کنم و من باهاش عاقلانه و با عشق رفتار می کنم . دوستی دارم که رفتارهاش علیرغم 25 ساله بودن ، رفتارها و طرز فکر یه بچه ی 13 سالست ... خوب منم اندازه ی همون نوجوان ازش انتظار دارم ، اگه شوخی بیجایی بکنه ، اگه اشتباهی ازش سر بزنه ... افرادی هستند که نمی فهمند ! (همون هیچیییی نوفهمه ی خودمون ) ، خوب ! چرا باید ازشون انتظار داشته باشم مثل افراد فهیم فکر کنن ، حرف بزنن یا سعی و زور اضافه خرج کنم برای اینکه بهشون بفهمونم ... و با این طرز فکر و عملکرد ، من موقعیت های جدیدی در زندگیم پیدا کردم ، افراد بیشتری دوستم دارن و کمکم می کنن و من با جامعه و اطرافیانم سازگارترم ... پس آرامترم .
نیم نوشته
۱۸شهریور
تا حالا دقت کردید به زندگی چقدر جدی و یکطرفه نگاه می کنیم ؟! چقدر مطمئنیم که اونچه که فکر می کنیم و می بینیم صد درصد درسته ؟ چقدر جدی برای افکارمون می جنگیم (افکاری که بعدا می فهمیم گاهی غلط هستن ) ... گاهی چیزی رو صددرصد درست می دونستیم و بعد از ماهها جنگیدن بهمون ثابت شد که درست نبوده !!! ولی "صددرصد" "اطمینان" داشتن ؟؟؟؟ چرا یک درصد احتمال غلط بودنش رو ندادیم ؟ با این نوع نگاه به دنیا (نگاه عقل کل بودن و اطمینان بیجا به افکار و نگاهمون ) چقدر فرصت رشد و تغییر و بدست آوردن موقعیت ها و امکانات جدید رو از خودمون  گرفتیم ؟! روشن بینی یعنی مقابله با این اطمینان بی جا به ذهن و جلوی بدبینی و یک دندگی خودمون رو گرفتن ... یعنی در مقابل هر اطمینانی در مورد طرز فکرمون جای یک درصد خطا ، یا وجود راهی متفاوت یا بهتر رو کنار بذاری ، یعنی اگه به چیزی جدید یا مخالف افکارت برخوردی دست از "نهههههه " قاطعت برداری و یه "شاید ممکن باشه " ، "شاید درست باشه "  توی ذهنت جا بدی ... اینها که می گم حرف خالی نیست ، یه نوع نگاهه که باید تمرینش کرد ... هر جا که مچ خودم رو گرفتم که اخمامو دادم تو هم و دارم واسه طرز نگاهم می جنگم ، یه شاید رو به ذهنم راه دادم و عاقلانه به حرفهای طرف مقابلم گوش دادم ، مشورت کردم و بعد تصمیم گرفتم که چه کنم ...
نیم نوشته
۱۵شهریور
یه وقتایی هست که همه چیز اونقدر آروم میشه که حتی دلت نمیاد سکوت رو بشکنی ... فقط می خوای نگاه کنی ... احساس می کنی اونقدر ارومی و راضی ... اونقدر همه چیز سر جای خودشه که هیچ کار دیگه ای نمی خوای بکنی ... این حال و روز منه ! علت کم نوشتنم هم همینه ... دارم درک می کنم تو این دنیا همه چیز سر جای خودشه ... اگه کسی بخواد تغییر مسیر بده با یک کلمه ، مثل فضیل ایاز ، عطار و ... تغییر می کنه ( آیا وقت آن نرسیده که دلهای شما خاشع گردد ) ... و اگه کسی نخواد تغییر کنه هزاران کتاب عرفان و روانشناسی و مذهبی و ... تو دنیاست که بخواد بخونه ... احساسم اینه که تو وبلاگ اونقدر نوشتم که کسی اگه بخواد تصمیم بگیره نگاهشو عوض کنه ، بتونه اینکار رو شروع کنه ...
نیم نوشته
۱۴شهریور
داستان کیمیاگر رو که خوندم (اثر پائولوکوئیلو) ، جمله هایی ازش توی ذهنم حک شد که امروز به درکشون رسیدم ... وقتی میگفت همیشه پیچیده ترین چیزها ساده ترین چیزها هستند که معمولا دیده نمی شن ... وقتی راز کیمیاگری و تبدیل فلز به طلا رو که هزاران انسان دنبال کشفش بودن میشد روی یه قطعه الماس کوچیک نوشت ... و الان خوب می دونم چقدر سادست کیمیاگری ... اینکه چقدر ساده میشه دنیا رو عوض کرد ... چقدر ساده میشه خوشبخت و آرام بود ... و همین ساده بودن باعث میشه خیلی ها باور نکنن و امتحان نکنن ... دیروز تلویزیون کلمه ای گفت که شاید همون راز روی الماس باشه : "اگه یه کم خوب تر باشم چقدر خوبه !!! " ... فقط کافیه هر روز ، هر ساعت ، هر دقیقه یه کم خوبتر باشیم ... اینکه دست از هر بدی ای که می تونیم برداریم ... روزی یک دروغ کمتر ... یک خیانت کمتر ... یک دزدی کمتر ... یک بد اخلاقی کمتر ... یک غیبت کمتر ... و شاید مسیر آرامش سریعتر پیش بره اگه : روزی یک صداقت بیشتر ... یک محبت بیشتر ... یه بخشش بیشتر ... یه مهربونی بیشتر ... و به همین سادگی دنیای درونمون و به واسطه ی اون دنیای بیرون چقدر قشنگ تر میشه ...
نیم نوشته
۱۳شهریور
ایمان ... بخشی از آرامشی که امروز دارم به خاطر ایمانیه که بصورت تدریجی در من به وجود آمد . ایمان نه به معنایی که همیشه میشناختم ، ایمانی حاصل از شناخت و عملکرد . این روزها چون تمام تلاشم رو می کنم که درست زندگی کنم و حرکتم در راستای خواست خداوند باشه ، ترس جای کمی تو زندگیم داره . ایمان دارم که هر اتفاقی که میافته خیره ، چون هر حرکتی که می کنم در راستای وجدانم یعنی همون خواست و اراده خداونده . به این ایمان دارم که خدایی مهربون دارم که همیشه صلاحم رو می خواد و هر وقت در راستای خواسته هاش (همون وجدان خودم و خوبی ها ) حرکت کنم ، نتیجه به من ربطی نداره و هر نتیجه ای خوبه ...
نیم نوشته
۱۲شهریور
هر چه می گذرد صبرم بیشتر میشود ...گویی زمان دارد کند تر و کند تر می گذرد و قدر یک دنیا وقت دارم به آدمهایی نگاه کنم که دارن مسیر نابودیشون رو ذره ذره و بی خیال طی می کنند و یاد گرفتم فقط دعا کنم و سعی کنم مسیرآرامشم رو بپیمایم ... در مسیر هر چه می روم لبخندم معنادارتر میشود ... دردهایم شیرین تر ... آرامشم عمیقتر ... دارم یاد می گیرم "تفاوت این دو را بدانم " ... چیزهای زیادی بود که فکر می کردم تغییر پذیرن ولی حالا می دونم تغییرشون در حیطه ی توان من نیست ... و چیزهای زیادی بود که فکر می کردم همینه که هست و حالا چه زیبا دارم تغییرشون می دم ... دیگر نمی خواهم کسی را عوض کنم ... هر چه می گذرد تنها تر می شوم ... و همراهانم هر چند کمتر ولی مهربان تر و آرامتر ... روزی سیمرغ میشوم ... سی مرغ می شویم ... و یاد گرفته ام هر چیز در زمان خودش اتفاق خواهد افتاد ...
نیم نوشته
۱۱شهریور
امروز حالی دارم که آرزو دارم روزی همتون تجربش کنید ... چون نوشتنی نیست ... پس باز هم سکوت ... سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما می‌کرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
نیم نوشته
۰۹شهریور
از جوانی هر وقت که می خواستم به مسیری معنوی وارد بشم ترس همراهم بود ... ترسهای مختلفی از جمله اینکه : آیا این مسیر لذت هام رو میگیره ؟ آیا سخته ؟ توی مسیر درد می کشم ؟ ترس از تغییر خودش وحشتناک بود ! بخشی از وجودم ، چیزی که بودم (که اصولا دوست داشتنی هم نبود) رو دوست داشت ! ترس از آزمایش شدن ، ترس از کنترل شدن توسط دیگران ، ترس از نتوانستن ، ترس از ... و هزار تا ترس دیگه ... همین باعث میشد هیچوقت شروع به تغییر نکنم ... اما حالا که در مسیر آرامش به سر می برم بذارید کمی از شکستن ترسها بگم ... تا ترس شما هم بشکنه اول از همه ترس از چیزی که نه دربارش می دونم و نه تجربش کردم حماقت بود ... شاید عاقلانه بود وارد مسیر میشدم ، اگه واقعا ترسناک بود عقب می کشیدم !!!! ولی با افکار بسته ، ترسهام نذاشت 29 سال چیزی باشم که می خوام . اما ترسهای نمونه ای که گفتم تو مسیر آرامش واقعا معنی نداره ... تو این مسیر همه چیز اختیاریه ! چون اینجا کسی رو به زور به جلو نمی کشه ، هر چیز در زمان خودش اتفاق میافته ... همه چیز با تمایل منه که پیش میره ... این مسیر لذت هام رو از من نگرفت ، دهها برابر بیشترشون رو به من داد ، بودن تو مسیر حتی لذتهای فیزیکی غریبی برای من داشت (مستی ای که توی شعرها، حافظ و مولانا  می گفتن دروغ نبود ... ) ... مجبور نشدم چیزی یا کسی رو ترک کنم مگر اونکه خودم به درکش رسیدم که برای رشدم لازمه اینکار رو بکنم ... مسیر سخت نبود ، همه چیز ساده ، آرام ، کم کم پیش رفت ، باور کردنی نبود به این سادگی بتونم آدم دیگه ای بشم ... هیچ چیز سختی از من نخواستن ، قرار نبود کیلومترها پیاده روی کنم ، قرار نبود به زور ساعت 4 صبح بیدار شم ، قرار نبود رو میخ بخوابم یا غذامو کم کنم ... (جالبه که برای من که صبحا به زور 10 بیدار میشدم و تا مغازه واسه خریدن یه شیر نمی رفتم ... با ورود به مسیر اونقدر انرژی گرفتم که ماهها 5 صبح بیدار می شدم و تا نوک کوهی میرفتم که فقط طلوع خورشید رو ببینم ) مسیر یه مسیر معنوی و روحانی بود ...هر بار آگاه تر شدم ، به آگاهی ام عمل کردم کمی جلوتر رفتم ...  اما درد : توی مسیر درد وجود داره ... ولی نه دردهایی که فکر می کردم ، دردی شیرین حاصل از تغییر ... درد بیدار شدن روحم ... اینکه هر بار اشتباهی کنم وجدانم اونقدر حساس و بیدار شده که فورا دردی شیرین و معنوی (همون وژدان درد خودمون ! ) رو تو دلم حس می کنم ... و این دردها عین دردهای فیزیکی که اخطارهایی برای سلامت بدنه ، اخطارهایی برای پاک موندن روحه ... ترس مورد آزمایشهای سخت قرار گرفتن : اگه بگم آزمایش نشدم ، اگه بگم زندگی سختی هاشو بهم نشون نداد دروغ گفتم (مگه واسه ی همه ی آدمها اینطور نیست ؟! ) ولی مسیر دقیقا وقتهایی این آزمایش ها رو گرفت که باید به پله ی بالاتری می رفتم ... آزمونها از درسهایی بود که یاد گرفته بودم پس سخت نبود... به من در طول مسیر قدرت ، ایمان و امیدی داده شده بود و دوستان همراهی ، که امتحانای الهی رو به خوبی گذروندنم و از هر کدون که عبور کردم دیدم قوی تر ، آرامتر و پخته تر شدم . توی این راه به این جمله ایمان آوردم "خداوند هیچوقت بیش تر از حد توان و طاقتم به من درد نمی ده " هر آنچه که گفتم تجربه ی شخصی من در مدت نزدیک به دو ساله که در مسیر آرامش و تغییر قرار گرفتم ... مسیر آرمش چیزی کاملا تجربی و شخصیه ...
نیم نوشته
۰۸شهریور
یه تراز از زندگی و شرایطم گرفتم ... به انگیزه ی بیشتری نیاز دارم ... انگیزه چیه ؟! یه تعریف قشنگ ازش دارم ... یه وقتایی بود که یه اسباب بازی جدید برامون می خریدن (اسباب بازی ای که آرزوشو داشتیم ) و شب از اشتیاقش به زور خوابمون می برد و شب خوابش رو می دیدیم و صبح زووود واسه بازی کردن باهاش بیدار می شدیم ... بدون ذره ای خستگی ... اون موقع چشمامون برق می زد ، زندگیمون معنی جدیدی داشت ... شاد بودیم ... من به اون میگم انگیزه ... انگیزه موتور محرکه ی زندگیه و الان من به یه خوبش نیاز دارم ! فهمیدم که زندگیم رنگ یکنواختی گرفته و باید یه خونه تکونی از افکار ، رفتار و اوضاعم بکنم ... هر وقت تغییرات جدید تو زندگیم کم میشه احساس یکنواختی می کنم و من بیست و سه ماه و بیست و سه روزه عادت کردم که هر روز یک تغییر هر چند کوچیک داشته باشم ...
نیم نوشته
۰۷شهریور
امروز به دوستی برخورد کردم که از مشکلاتش برام گفت ... سعی کردم آرومش کنم ، آگاهش کنم و اشتباهاتش رو ببینه ولی اون هیچ چیز ندید و نشنید ... علت این بود که اونقدر نیاز داشت با وجود اشتباهش تأییدش کنم و اونقدر نیاز داشت که چیزی رو که می خواد از من بشنوه که چیزی رو که می گفتم نمی شنید ... تقصیر همه رو تو مشکلاتش پیدا می کرد ، همه مقصر بودن الا ... خودش برای شروع مسیر باید دست از "منیت" برداری ... دست از عقل کل بودن برداری ... دست از خودمحوری برداری ... باید بپذیری "من" شکست خوردم ... باید بپذیری "من" کم آوردم ... باید بپذیری اداره ی زندگی از دست "من" خارج شده ... باید بپذیری نقشه ها و روش های "من" برای خوشبختی و آرامشم جواب نداده ... پس حالا دست از من ، من کردن بر می دارم ... گوشهام رو باز می کنم و شنیدن رو تمرین می کنم ... به گفته ی راهنما ، حتی اگه مطابق میل "من" نباشه اعتماد می کنم و گوش میدم ... فکر کردن رو تمرین می کنم ... باید دست از " منیت " بر دارم . نترسید ! همه ی اینا که گفتم رو قرار نیست فردا صبح عملی کنید ! این مسئله طی یه فرآیند و کم کم  در طول مسیر اتفاق خواهد افتاد ... فقط کافیه از فردا گوش دادن رو تمرین کنید ... اقرار به ناتوانی در مقابل مشکلاتی که خودم برای خودم به وجود آوردم و اقرار به اینکه اداره ی زندگیم از دستم خارج شده و هیچ چیز اونطور که دلم می خواد نیست نیاز به فکری باز داره ... باید دست از خاله زنک بازی و مقصر دونستن زمین و زمون بردارم و تصمیم بگیرم همه چیز رو تغییر بدم ... همین ! این شروع مسیریه به نام مسیر آرامش ...
نیم نوشته