نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۱تیر
ما آدمهای جذابی هستم ! نه به اون معنا که فکر می کنید و نیش آدم رو وا می کنه ! ما جذابیم چون بطور بالقوه دردسر و اعصاب خوردی جذب می کنیم ! دقت کردی ماشینی که تو فاصله ی 100 متری ما بوق می زنه انگار که مستقیم برای ما بوق زده و عصبی مون میکنه ! این یعنی جذب ... اینکه هر چیزی رو مربوط و نامربوط به خودمون می گیریم ... اینکه انگار در حالت انتظاریم تا از جایی موضوعی برای مشکل سازی پیدا بشه و ما جذبش کنیم ... انگار دنیا رو آفریدن تا به ما مشکل و اعصاب خردی تزریق کنه ! ما مثل دیواری هستیم که هر چیز بیرونی که از راه برسه می تونه با ما برخورد کنه ... پس ما آدمهای جذابی هستیم ! اما راه حل چیه ؟ (این رو از اکهارت تله در کتاب تمرین نیروی حال آموختم ) ... شفاف باش ! فکر کن نامرئی هستی ... شفاف هستی ... لحظه ای که بوق ماشین میاد ، اگه شفاف باشم از من عبور می کنه ... با من کاری نداره و من راضی و آروم عبور می کنم ! حتی وقتی یکی در مقابلمون در حال غرغر کردنه ... وقتی احساس شفافیت رو لمس کنی می بینی حرفاش داره ازت عبور می کنه ... اونقدر آرومی که اگه دلت خواست می تونی پاسخ بدی و اگه نخواستی لبخند بزن ... شفاف باش ... این نوعی مراقبس و اثر فوق العاده ای داره ... وقتی تو تاکسی تا محل کار میام خودم رو نامرئی می بینم ، کسی نیست روی صندلی ماشین ... فقط یه ناظر ... اونوقت دنیا آرومتره ... وقتی نیستم چیزی هم برای فکر کردن نیست ... برای قصه خوردن و غصه گفتن ... من آدم شفاف و جذابی هستم (دقیقا به همون مفهومی که نیشم باز شد ) !!!
نیم نوشته
۱۰تیر
تا حالا پیش اومده تو شرایطی گیر کنی که احساس کنید تو یه زندانی ... داری خفه می شی و مجبور باشی اونجا بمونی ... زجر آوره مگه نه ؟! ولی حالا به این فکر کن : زندانبانها هم توی زندان زندگی می کنن ... گاهی هفته ها مرخصی هم نمی رن ... همون غذا ... همون محیط بسته (شاید چند متر آزادتر ) چی باعث میشه که زندانی بودن انقدر احساس وحشتناکی داشته باشه ، ولی زندان بان بودن نه ؟! باز هم مسئله "نگاهه" ... مسئله اینه که زندان بان داره با خودش فکر می کنه که سر شغلشه و زندانی فکر می کنه تو زندانه ! تو شرایط سخت نگاه ماهه که شرایط رو سخت یا آسون می کنه ... من اگه احساس کنم کسی مجبورم می کنه طور خاصی زندگی کنم احساس قربانی شدن می کنم ... ولی وقتی آگاهانه با قضیه برخورد کنم ... شاید همون جور زندگی کنم ! ولی نگاهم اینه که خودم تصمیم گرفتم به خاطر شرایط اونجوری که اون فرد می خواد زندگی کنم ... می تونم خیلی چیزا رو جور دیگه ای انجام بدم ... ظاهر همون ظاهره ولی آگاهی باطن کار رو عوض می کنه ! بذار مثال بزنم ... جایی کار می کنم که رئیسم بسیار بدبین و غرغروه ... روزگاری نه چندان دور با احساس قربانی شدن ، با احساس انزجار باهاش می جنگیدم تا ثابت کنم مسایل اونجور که اون میگه نیست ... و آخر سر با غرغر به کاری که اون می خواست تن می دادم ... این روزها کار همون کاره ، رئیس و اخلاقش هم همونه ... ولی آگاهی از اشتباه اون ، اگاهی از اینکه من نمی تونم چیزی رو تغییر بدم ، آگاهی از اینکه جنگ فایده نداره ... باعث شده با لبخند ، لذت و نگاه خاصی(که بهش می گیم نگاه عاقل اندر ...  ) همون کارها رو انجام بدم ... عین یه بازی شده ! ما بازی های احمقانه ی زیادی در کودکی و بزرگسالی انجام دادیم و ازشون لذت بردیم ... اینم یکیشون ! آییی عمو زنجیر باف ... بذار گرگه و گله ببره ... شایدم چوپون داریم و نذاره !!!! شاید پسرا شیرن مثل شمشیرن ... شایدم نیستن .... و کی گفته زندگی یه بازی نیست ... پی نوشت : (امیدوارم مثالم باعث اخراجم نشه ! رئیس من فردی است مهربان و دوست داشتنی که تار موشو به دنیا نمی دم ! رضااااااا دوستت دارم ... تو عاقل ... تو کار درست ... این مثال بود )
نیم نوشته
۱۰تیر
اشتباه کردم ...یه اشتباه جدید ! ولی اینکه چرا دارم ذوق می کنم و فریاد می زنم که اشتباه کردم واسه اینه که اینروزها اشتباهات من هم متفاوتن ... در گذشته یه اشتباهو هزار بار تکرار می کردم و انتظار داشتم نتیجه ی جدیدی بگیرم ! این روزها خطا می کنم ... خطاهای جدید ! هر اشتباه جدید یه درس جدید به دنبال داره ... اما از اشتباهم درسش رو گرفتم ! این درک پشت چراغ قرمز بهم رسید ! اینکه هیچ کس به خودش نمی گه تا کی باید پشت چراغ قرمز وایسم ... هیشکی منتظر نمی مونه تا به یه سن یا دوره ی خاص برسه تا بتونه چراغ قرمز ها رو رد کنه ! چراغ قرمز چراغ قرمزه ... این قانونه ... برای حفظ سلامت منه ... فرض کن تمام عمرت رو هم پشت چراغ قرمز ها صبر کردی و در نتیجش با امنیت و آرامش زندگی کردی ... حالا یک روز اگه بر اثر بی توجهی ... اعصاب خوردی ... عجله ... شیطنت ، وسوسه ، یا یه جمعه که حالت از زمین و زمون گرفتس از چراغ قرمز رد بشی ... همون لحظه و بی توجه به عمری که با امنیت ، طبق قوانین و با سلامت و آرامش زندگی کردی ممکنه صدایی شبیه این بیاد : بووووووووووووووق ایییییییییییییییهههههههههههههه و فرت ! زندگی ات تموم بشه ... یا ناقص بشی ... و نمی تونی شاکی باشی که من یه عمر به چراغ راهنمایی احترام گذاشتم ! دیروز تو زندگی ام تا مرحله ی بوووووووووووووق رفتم ... حس خوبی نداشتم ... نیمایی رو می دیدم که سالهاست باهاش غریبه ام ... شخصیتی رو می دیدم که در خودم سالهاست که سراغ ندارم ... و همه ی اینها برای عبور از یه چراغ قرمز ... برای رد شدن از یکسری اصول ، عقیده و ارزشهایی که مال خودمه ... خداوندا ... بهم فرصت اشتباهات جدید و درسهای جدید بده ... ولی هر جا که داشتم سقوط می کردم دستمو بگیر ... بنده ی پر توقعت ... نیما
نیم نوشته
۰۹تیر
باز هم جمعه و ... سکوت ...
نیم نوشته
۰۸تیر
فروتنی یعنی چی ؟ آیا معنی اش زندگی با یه گردن کجه و اینکه هر کی هر چی گفت شما بگی چشم ؟ اینکه ضعیف باشی ؟ ... نه ! اینا فرو دستیه ! اما فروتنی برای من یعنی زندگی کردن جایی میان خود کم بینی و خود بزرگ بینی ... زندگی در جایگاه واقعی خودم ، پذیرفتن آنچه که هستم ، نه بیشتر و نه کمتر ... وقتی فروتن باشم اونوقت می تونم بپذیرم که طبیعیه که مشکلاتی در وجودم باشه و با این پذیرش پیدا کردن راه حل ، کمک گرفتن خیلی آسون تر میشه ... در عین حال پذیرفتن اینکه من مسئول فجایع دنیا نیستم ! من خوبی های زیادی دارم و داشته هایی که می تونم باهشون با احساس رضایت می تونم به مسیرم رو به رشد ادامه بدم ... اینروزا دارم با فروتنی از خدای مهربونم کمک می خوام ... خدایا من پسر خوبی هستم ! یه کم هم مشکلات بزرگ تو وجودم دارم !!! من خوب بودنم رو بیشتر می کنم ، تو مشکلات بزرگم رو ازم بگیر ... دوستت دارم .
نیم نوشته
۰۷تیر
امروز درک جدیدی از مشکلاتم پیدا کردم ... این روزها از دست نقایص شخصیتی ام مثل تنبلی ، خودخواهی ، ترس و ... به تنگ اومدم اما هر چه کردم زورم بهشون نمی رسید ! (نقایص شخصیتی : ویژگی های رفتاری هستند که از حالت تعادل خارج شدن ) امروز فهمیدم چرا زورم بهشون نمی رسید ! نواقص من مثل چاله هایی در روحم و زندگیم هستن ! تمام زوری که من می زدم برای جابجا کردن چاله بود ! اما چاله رو جابجا نمی کنن ، پر می کنن ! تازه فهمیدم یکسری کمبود این چاله ها رو بوجود آورده ، اگه تنبلم کمبود تلاشگری ام به وجودش آورده ، اگه خودخواهم کمبود گذشته که اینکارو باهام کرده ، اگه می ترسم بخاطر کمبود شهامته ! نکته ی بعدی اینه که تازه فهمیدم ، من به عنوان یه انسان قدرت اجراییم رو از خدا می گیرم ... به تنهایی هیچ کاری نمی تونم بکنم ... به درک این خدا نیاز دارم ! چون خدا مهمان ناخوانده نیست ... فقط وقتی بخونمش ، فقط وقتی خونه ی دلمو آماده ی ورودش کنم میاد ...می خوام ازش هر روز و عاجزانه بخوام برای پر کردن چاله های وجودم کمکم کنه ...
نیم نوشته
۰۶تیر
امروز به کلمه ی ایمان فکر می کردم و به "ایمان" ... چه فاصله ای هست بین این دو ! امروز جمله ای مرا به خود آورد ... میزان آرامشت ایمانت را نشان می دهت و نگرانی هایت کمبود آنرا ! آری ... ایمان ... (یه پست از وبلاگ آندیا رو خوندم ، انقدر متنش ادبی بود که جوگیر شدم ! بریم سراغ لحن عوامانه خودمون ! ) همه ی ما می گیم که به خدا اعتقاد داریم و گاهی ادعای ایمان هم می کنیم ولی آیا واقعا به حضور و قدرت اون ایمان داریم ؟ یا حتی اون رو باور داریم ؟ خدا کجای زندگی ماست ؟ مسئول نگهداری بهشت و جهنم توی اون دنیاست یا حضورش اینجا روی زمین موج میزنه ؟ اینجا همه چی با قدرت ما اداره می شه یا با قدرت اون ؟ زندگی امروز من اونقدر پر از معجزه شده که گاهی معجزات رو فراموش می کنم ... خیلی از لحظه های من با ایمان (یا تظاهر به ایمان آوری ) می گذره و نتیجش شگفت انگیزه ! آرامش ! در مقابله با مشکلات یک جمله مدتهاست که داره کمکم می کنه : "یا خدایی هست ... یا خدایی نیست ... " اگه خدایی هست ، اگه تلاشم رو کردم ، پس نگرانی چه معنی ای می تونه داشته باشه ؟ اتفاقاتی که در زندگی می افته رو ما با برچسب های ذهنی خوب و بد تعریف می کنیم  ولی وقتی که ایمان داشته باشیم می پذیریم که : الخیر فی ما وقع (هر آنچه که اتفاق می افته خیره ! ) در این جهان هر چی بدیه از ما و صداییه که تو ذهنمونه و من رسما شیطان می ناممش ... می خواید از معجزه بدونید ... از قوانین جهانی که درش زندگی می کنیم ... یه کم از اتفاقات امروزم می گم ! - اینکه همین لحظه (دینگ دینگ دینگ دینگ ) یه اس ام اس بدستم رسید : " خداوندا کمکم کن هیچگاه ایمانم را در شرایط سخت و طاقت فرسا از دست ندهم و متزلزل نگردد و بدانم هر آنچه که اتفاق می افتد نیاز فردای من است " - امروز وقتی پیاده روی صبحگاهیم رو کردم و می خواستم برم سر کار تازه دیدم که پولهامو خونه جا گذاشتم ! لبخند زدم ... برنامه ی تازه ای برام داشت ... مستقیم به سمت ایستگاه تاکسی رفتم و ایمان داشتم اتفاقی می افته و منو تنها رها نمی کنه (که اگه هم ظاهرا خبری نبود خیر در اون بود که برگردم خونه ! ) ... بین ده ها تاکسی راننده تاکسی که نوبتش بود دوست نزدیکم بود ... باز هم لج کردم ! گفتم خوبیت نداره به خلق خدا دست دراز کنم (بنده ی پر توقع رو می بینی ! ) ... شروع کردم به پیاده روی به سمت محل کار ... ۵ قدم بیشتر نرفته بودم که یکی گفت "بپر بالا ! " صاحب شرکت دیوار به دیوارمون بود ! (از لحاظ آمار زمینی احتمال برخورد ما دو تا در اونجا و اون ساعت تقریبی نزدیک به صفر است !!! ) ... اینها ظاهر معجزه هایی مثل عصای موسی و دم عیسی نداره ... ولی ایمان داشتن به اینکه تمام زندگی یک معجزه ی بزرگه و تکرار این اتفاقات چیزیه که لبخند عجیبی رو رو لبهام میاره ! اینم یه اس ام اس خوشگل واسه ختم کلام که هیچ ربطی به بحث پراکنده امروزم نداره ! درصد کمی از آدمها ۹۰ سال زندگی می کنند و تعداد بسیار زیادی یکسال را ۹۰ بار !
نیم نوشته
۰۴تیر
به وبلاگم نگاهی انداختم ، دی ماه سال ۹۰ ... دعای آرامش ... نوشته هام سرسری و نپخته بود ، درکم هم نپخته بود ... شاید نیشخندی به نگاه و درک خودم زدم ... تصمیم گرفتن یکبار دیگه درباره ی دعای آرامش بنویسم تا شاید دی ماه آینده نگاهی به این هم بندازم و لبخندی بزنم حاکی از نپختگی اش ... دعای آرامش دعایی هست که درک و عمل بهش زندگی منو متحول کرده و هر جا نا آرامی و آشفتگی ای هست حاصل از بکار نگرفتنشه ... دعایی هست که معجزش قابل باور نیست ، اما معجزه در عمل کردن به اونه نه در خوندن خالیش ... " خداوندا ! آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت ایندو را بدانم خداوندا ! مرا درکی ده ، تا متوقع نباشم دنیا و هر که در آن است مطابق میل من رفتار کند ... "   اما مفهوم دعای آرامش شاید به ظاهر بسیار ساده باشه ... دلیلش هم اینه که دنیا بسیار ساده است و ماییم که به اون سخت می نگریم ... در مقابل مسائل دو حالت بیشتر وجود نداره : "می توانم تغییر دهم " و " نمی توانم تغییر دهم " ! و در این دو شرایط دو کار بیشتر نمی شه کرد " می پذیرم " و " تغییر می دم " ... هر وقت جای اینها رو عوضی گرفتم باعث از بین رفتن انرژی و خسارت شدم ... هر وقت برعکس عمل کردم شکست خوردم ... و برای تکرار نشدن این شکست ها به عقلانیت ، آگاهی ، آرامش و شاید مشورت نیاز دارم ... تا بتونم یا با آرامش بپذیرم و یا با شهامت تغییر بدم ... بخش آخر دعا که معمولا ذکر نمی شه منو به دست برداشتن از توقع اضافی فرا می خونه ... جایی گفته بودم توقعات من بذر رنجش های من هستن ... وقتی توقع اضافی نداشته باشم ، رنجشی به دل نمی گیرم ... حالا زندگی رو با بکارگیری این دعا تصور کنید .
نیم نوشته
۰۴تیر
امروز صبح سنگ تموم گذاشتم واسه بلاگ ! سه تا مطلب با هم ! وجدان کاریم درد گرفت ولی حرفاییه که الان تو مودش هستم ... احساسمه و باید بگم ... اینکه با دوستی صحبت می کردم که داشت اینجور زندگی می کرد : "فعلا کاری به کار زندگی ندارم ... هدفم فقط دکتراس ... بذار دکترا رو بگیرم ، زمان همه چیز رو حل می کنه !!!" دوست خوبم ... زمان اون چیزیه که داری می کشیش ... پس چیزی رو حل نمی کنه ! مستقیما بهش گفتم اگه امروز عصر جناب عزرائیل اومد سراغت و گفت بپوش تا بریم !!! وقتی رسیدی اون دنیا و خدای مهربون ازت پرسید ... کی هستی ؟ چه کردی با فرصتی که بهت دادم ؟ چی بدست آوردی با امکاناتی که بهت دادم ؟ ازت چی باقی موند ... چی داری بگی ؟ می گی دکتر ... هستم ؟ می گی دکترا گرفتم ؟ می گی با امکاناتی که بهم دادی دکترا گرفتم ؟! می گی ازم مدرک دکترام باقی موند ؟ ... اینا که همش شد دکترا !!! واقعا از ما چی باقی می مونه ؟ کی هستیم ؟ چه می کنیم ؟ چی "واقعا" اهمیت داره ؟ راستش اینه که اگه دوست همیشگی ام عزرائیل الان بیاد ... من پوشیدم پس می گه بزن بریم ... و جوابهایی که دارم حس بدی بهم نمی ده ... من نیما هستم ، کسی که وقتی بیدار شد شروع کرد به حرکت به سمتت ... تمام سعی ام رو کردم از فرصتی که بهم دادی استفاده کنم ... در راه تو ... در راه شناخت خودم و تو ... در راه کمک ... در راه بیداری ... با امکاناتت سعی کردم برای خودم و اطرافیانم آرامش بسازم ... سعی کردم در راهت حرکت کنم ... سعی کردم رشد کنم ، سعی کردم تغییر کنم ... چیزی که بدست آوردم هدیه ی تو بود ... آرامش ... عشق به تو ، خودم و جهانت ... یه مسیر بدست آوردم به سمتت ... از من وبلاگی باقی موند که شاید روزی کسی رو به مسیری بکشونه که من هستم ... اثری باقی موند تو زندگی دوستانی که سعی کردم در مسیر بیداری کمکشون کنم ... لبخندی ابدی شد به لب کوچولوهایی که بهشون شوکولات دادم (دندون خرابشون پای والدینشون ) ... از من شعرهایی باقی می مونه که احساسم بود ... عشقی که ورزیدم ... خاطرات قشنگی که ساختم ... احساسای خوبی که هدیه دادم ... اینا که گفتم شاید به نظر خودخواهانه بیاد ولی احساسمه ... به این احساس می گم رضایت از خود ... حالا نتیجه ی این پرونده که می مونه دست خدا ...
نیم نوشته
۰۴تیر
دو روزه که با دوستایی برخورد می کنم که مشکلات جدی توی زندگیشون دارن و دارن منهدم میشن ! تمام زندگیشون به یه جهنم تبدیل شده ! به نظرتون مشکل چیه که در مقابله با مشکلات منهدم و نا امید می شیم ... معمولا بهترین (از نظر فکر خرابمون ! ) راهکارمون در مقابل مشکلات فرار از نوع فوری ، فرار با توجیح ، فرار بی توجیح ، فرار نرم ، فرار تدریجی ، افسردگی ، انداختن تقصیر گردن این و اون ، زدن خودمون به بی خیالی و ... است ! خوب معلومه که با این کارها منهدم میشیم ! این روزها با مشکلاتم چطور برخورد می کنم ؟ اول اینکه طرز نگاهم اینه : اول :  مشکلی وجود نداره که راه حلی منطقی و عقلانی نداشته باشه ! دوم : مشکلات چیزهایی هستن عین یه بازی که باید باهاشون طبق قاعده بازی کرد و برنده شد ... سوم : دید احساسی من می تونه همه چیز رو خراب کنه ، باید از بیرون به مشکل نگاه کرد ... وقتی من خودم درون مشکلم ، پس می تونم از یه آدم معتمد کمک بگیرم ! چهارم : یاد گرفتم بعد از مشورت کردن حرف گوش بدم ! احمقانه ترین نگاه دنیا اینه که هیشکی منو درک نمی کنه ، هیشکی مشکل منو نمی فهمه ... پنجم : در حل همه ی مشکلات "سلامت عقل" فاکتور اصلیه ! عقلانیت ... گمشده ی سالهای زندگی من (و بطور کلی اکثریت نوع بشر ! ) ششم : خدا رو فراموش نمی کنم ! اولین چیزی که ذهن بیمار من در مواقع سختی انجام میده اینه که با شلوغ کردن اوضاع خدا رو از یادم ببره ! هفتم : ... بابا خسته شدم از این شمارش ! از نوشتن به سبک آکادمیک و بسته خوشم نمیاد ! بابا ای مردم ! با فرار هرگز مشکلی حل نشده ! با سر کردن زیر برف هیچ کبکی موفق به پنهان شدن نشده ! آی مردم ! یا مشکلاتی رو که در قدرتتون نیست تغییر بدید بپذیرید و آرام باشید ! یا شهامت داشته باشید و با آرامش و عقلانیت برای برطرف کردنشون بجنگید ! آی مردم ! وقتی یه گره با دست باز میشه لازم نیست شیش تا گره دیگه هم بهش اضافه کنید و بعد با دندون آسیا سعی کنید بازش کنید ... آی مردم ! مشکلاتتون رو بصورت ریز رو کاغذ بنویسید ... با حضور اون شاهد معتمد بخونیدشون... نصفشون حل شد !!! چون معمولا نیمی از چیزی که توی کله خودمونه توهمه و با دیدنش تازه می فهمیم چقدر احمقانس ... نصف دیگه راه حل داره ! ولی راهش خودخوری و نا امیدی و فرار نیست ! جنگی مرحله به مرحله ، عاقلانه و با آرامشه ! دیگه چی بگم ...
نیم نوشته