۰۹مهر
از افسردگی نوشتم ... و الان که خوندمش دارم خودم رو نقد می کنم ! اینبار به عنوان کسی که روزگاری افسردگی رو تا عمق جانش تجربه کرده (و یادگارهای تلاشهای نافرجامم برای پایان دادن به زندگی هنوز روی دستام جا مونده ! ) می نویسم ...
روزهایی که زندگی رو مشکی می دیدم ... اگه کسی بود که بهم می گفت زندگی قشنگه ، دنیا زیباس ، دوست داشتم سرش رو همونجا بشکونم ! تو دلم چه بوووووق ها که نثارش نمی کردم ... اگه کسی برام از خدا و لطفش و نعمتش می گفت واقعا حس وحشتناکی رو تجربه می کردم و دلم می خواست خدا و نعمتهاش رو ...
بگذریم .
چی به من کمک کرد ؟ چی باعث شد دنیای امروز من سفید بشه ؟ کی دستمو گرفت ؟ کی منو به یه انسان شکرگذار ، آرام ، متعادل ، موفق و ... تبدیل کرد ؟
یک روز که آرزوی مرگ رو با هر نفس تکرار می کردم خسته شدم ... حالا که توان مردن نداشتم ، تصمیم گرفتم زندگی کنم . حالا که آخر خط بودم پس چیزی برای باختن نداشتم که نگرانش باشم ! پس تصمیم گرفتم شروع کنم اونطور که دلم می خواد بشم ... به همین سادگی ...
دوستان خوب و دپرسم ... دنیای "من" قشنگه ... زندگی "من" زیباست ... نعمتهای خدا برای "من " پر از شور و لذته ...
و قبول دارم دنیای شما وحشتناکه ... هیشکی دوستتون نداره !!! ... زندگی بووووووووووق ! پس تصمیم بگیر ... یا بمیر (نری خودتو بکشی ! این تمثیله ) ... یا زندگی کن ... اگه زندگی رو انتخاب کردی پس به دنیای من بیا ، مثل من زندگی کن ... و زیبایی و لذتی که من از زندگی می بینم ببین . همین !