نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۴۸ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۹مهر
از افسردگی نوشتم ... و الان که خوندمش دارم خودم رو نقد می کنم ! اینبار به عنوان کسی که روزگاری افسردگی رو تا عمق جانش تجربه کرده (و یادگارهای تلاشهای نافرجامم برای پایان دادن به زندگی هنوز روی دستام جا مونده ! ) می نویسم ... روزهایی که زندگی رو مشکی می دیدم ... اگه کسی بود که بهم می گفت زندگی قشنگه ، دنیا زیباس ، دوست داشتم سرش رو همونجا بشکونم ! تو دلم چه بوووووق ها که نثارش نمی کردم ... اگه کسی برام از خدا و لطفش و نعمتش می گفت واقعا حس وحشتناکی رو تجربه می کردم و دلم می خواست خدا و نعمتهاش رو ... بگذریم . چی به من کمک کرد ؟ چی باعث شد دنیای امروز من سفید بشه ؟ کی دستمو گرفت ؟ کی منو به یه انسان شکرگذار ، آرام ، متعادل ، موفق  و ... تبدیل کرد ؟ یک روز که آرزوی مرگ رو با هر نفس تکرار می کردم خسته شدم ... حالا که توان مردن نداشتم ، تصمیم گرفتم زندگی کنم . حالا که آخر خط بودم پس چیزی برای باختن نداشتم که نگرانش باشم ! پس تصمیم گرفتم شروع کنم اونطور که دلم می خواد بشم ... به همین سادگی ... دوستان خوب و دپرسم ... دنیای "من" قشنگه ... زندگی "من" زیباست ... نعمتهای خدا برای "من " پر از شور و لذته ... و قبول دارم دنیای شما وحشتناکه ... هیشکی دوستتون نداره !!! ... زندگی بووووووووووق ! پس تصمیم بگیر ... یا بمیر (نری خودتو بکشی ! این تمثیله ) ... یا زندگی کن ... اگه زندگی رو انتخاب کردی پس به دنیای من بیا ، مثل من زندگی کن ... و زیبایی و لذتی که من از زندگی می بینم ببین . همین !
نیم نوشته
۰۹مهر
جای خالی شادی رو توی زندگیت حس می کنی ؟ دلیلی برای شادی نداری ؟ هیشکی هم که تو رو دوس نداره ! امیدی هم که به آینده نیست ! گذشته هم که اصلا اسمشو نیار ... این حال و روز خیلی از اطرافیانمه ... ولی چرا ؟! شاید با فکر کردن به گذشته و آینده الانمون رو فراموش می کنیم ... شاید وقتی از نعمت سلامتی میشنویم خندمون می گیره و اونو حق مسلم خودمون می دونیم ... شاید وقتی از نعمت آزادی می شنویم پوزخند می زنیم ... شاید وقتی از نعمت زندگی می شنویم که دیگه شاکی هم میشیم ... به خدا اینها و هزاران تا دیگه که همین لحظه داری ... همین الان در دسترسته نعمتها و لطف خدای مهربونیه که می خواد شاد باشی ... شاید لازمه کمی مقایسه کنی : با کسی که قطع نخاعه و آرزو داره می تونست خودش به تنهایی و با اراده خودش به دستشویی بره ... کسی که نمی تونه یه نفس عمیق بکشه ... کسی که نمی تونه واسه مشکل کبدش یه تخم مرغ بخوره ... کسی که توی زندانه و آرزوی یک ثانیه قدم زدن تو خیابونهای شهر رو داره ... کسی که گرسنس و آرزوی یه نیمرو با نون تازه تو دلشه ... چیزی که امروز داری و  هستی شاید آرزوی دهها نفر دیگست که همین ها رو هم ندارن و نیستن ... و اما زندگی ... نعمته ، چون اونایی که از دستش دادن دیگه فرصتی برای رشد ، تغییر ، لذت ، عشق و ... رو توی این دنیا از دست دادن ... زندگی یه فرصت بینهایته که بهمون دادن تا هر چی دلمون خواست بشیم ... چرا نباید شکر گزار باشیم ... به جای غرغر کردن بیا و تصمیم بگیر آنچه که می خوای باشی ... به همین سادگی ....
نیم نوشته
۰۸مهر
امروز که تو خیابون راه می رفتم ، به تاکسی هایی که خارج نوبت حقوق بقیه راننده ها رو با پررویی و بی تفاوتی زیر پا می گذاشتن نگاه کردم ... کمی دلم به درد اومد . بعد مسافرهایی رو دیدم که بجای سوار شدن به تاکسی ای که ساعتها تو نوبت بوده تا نوبتش رسیده سوار همون ماشین هایی می شدن که خارج از نوبت بودن ! باز هم کمی دلم به درد اومد ... به این فکر کردم چه می تونم بکنم ؟ فکر کردم چرا دنیا اینطوریه ؟ تجربه ی این سالها بهم یاد داده که برای هر دو گروه فقط میشه دعا کرد ... اما کار مهمتری هم هست که من همیشه انجام میدم : هر جا که میرم به حقوق دیگران احترام میذارم ، و علیرغم اینکه هرچقدر عجله داشته باشم ، همیشه سوار تاکسی هایی میشم که تو نوبت و خط خودشون وایسادن ... این به من احساس رضایت می ده ، اینکه تونستم دنیام رو یه ذره ی کوچیک قشنگ کنم ... کار بعدی اینه که این کار رو به کسانی که توی مسیر آرامشم قدم می ذارن و خواستار تغییرن توصیه می کنم . دنیا بالاخره یه روز قشنگ تر میشه ...
نیم نوشته
۰۸مهر
زیباترین حسی که تجربه کردم ... آزادی .  امروز که کمی به عقب تر نگاه می کردم ، روزهایی که انگیزه و انرژی بیشتری در وجودم احساس می کردم چیزی رو کشف کردم که شاید به نظر مزحک بیاد : این روزها اسارت های جدیدی برای خودم ساختم ، چیزهایی به ظاهر کوچک که اثری بزرگ در زندگی ام ایجاد کردن ... "تلویزیون" رو به عنوان یکی از دشمنان آزادی ام نام می برم !!! بله ! روزی چند ساعت از وقتت رو پای تلویزیون یا ماهواره هستی ؟ با اون وقت چه کارهایی می تونی بکنی ؟ (نمی گم تماشا نکنیم ، ولی چقدر اسیرش هستیم ، چقدر افراط و تفریط می کنیم ؟ ) روزهای پر انرژی من روزهایی بود که اسیر تلویزیون نبودم ! تا جایی که از دیدن فیلمی لذت می بردم تماشا می کردم (معمولا 15 یا 20 دقیقه ) و ناگهان رهاش می کردم و می رفتم دنبال کاری که لذت واقعی تری بهم می داد ... مطالعه ، ورزش ، مراقبه ... این روزها انگار برده ی تلویزیونم ... از این کانال به اون کانال ... دنبال یه راه فرار از واقعیتی که می تونم زندگیش کنم ... از صبح زود شروع می شه و هر لحظه ای که توی خونه ام اسیرم کرده ... حتی تعطیلاتم رو هم صاحب شده ...  تصمیمم رو گرفتم ... باز آزاد می شم .
نیم نوشته
۰۷مهر
امروز ساکتم ... نه اینکه حرفی برای نوشتن نیست . نه ! اینکه گاهی تماشا کردن و سکوت ... ناظر بودن بدون قضاوت ... نگاه کردن بدون اینکه درباره چیزی فکر کنی آنچنان لذت بخشه که دلت نمی خواد دوباره ذهنت رو روشن کنی و شروع کنی به برچسب زدن به چیزهای مختلف ... امروز منم مثل شما دارم وبلاگم رو می خونم ... واسه خودم نظر خصوصی هم می ذارم ...
نیم نوشته
۰۶مهر
جمله ی قشنگی هست که می گه تا وقتی خوشبختی رو در نگاه دیگران جستجو می کنی ، پیداش نمی کنی ... چقدر زندگیمون رو به اطرافیانمون وابسته کردیم ؟ اگه تأیید بشیم دنیا زیبا میشه و  وای به روزی که تأییدمون نکنن ... انگار که زندگی بی ارزشه . ولی آیا ما برای رضای اونا به دنیا اومدم ، یا اومدم تا خودمون رو پیدا کنیم ، رشد کنیم ، برای خدای خودمون زیبا بشیم ، عاشق خودمون و خدای خودمون بشیم ، به مردم اطرافمون خدمت کنیم و بریم ؟ باز جمله ی قشنگی هست که میگه : تنها تقوا آدم رو رستگار می کنه و بزرگی تقوا رو اینطور معنی کرده : اونطور که ظاهرت رو برای مردم زیبا می کنی باطنت رو برای خدا زیبا کن ... درسته که تأیید اطرافیان به ما احساس لذت و خوشحالی میده ولی احساس رضایت از خود ، امنیت و آرامشی که در گرو بودن در مسیر آرامش و خوب بودن و عشق ورزیدن و افتخار به خودمه لذتش هزار برابر تأیید دیگرانه . باید استقلال روحی رو تمرین کنیم
نیم نوشته
۰۶مهر
ظاهر این پست در مورد مطلبی تکراریه که تا بحال دهها بار در بلاگ ازش حرف زدم ولی حقیقت اینه که هر بار که به شیطان درونمون (ذهن) فکر کنیم و آگاه باشیم که ذهنمون با ما فرق می کنه ، کمی از قدرتش رو گرفتیم . **** چی تا امروز باعث شده که کمترین تغییرات و بیشترین مشکلات رو داشته باشی ؟ بد شانسی ؟ روزگار ؟ زمونه ؟ مشکلات مالی ؟ خدا ؟!!! نه ! خودت ! الگوهای رفتاریت ! نقایص و کمبودهای اخلاقیت ! عدم سلامت عقلت (یعنی تکرار اشتباهاتت و انتظار نتیجه ی متفاوت داشتن ! ) ! و ... احساس حق به جانبی و رضایت از خود در شرایطی که همه چی آشفته داغونه نوعی دیوانگی یا همون عدم سلامت عقله که دربارش گفتم ... وقتش رسیده که دست از "من " من کردن برداری و کمک بگیری ... امروز "من" که اسم می بری خودت نیستی ... من واقعی درون تو خوابیده و جاش رو به شیطانی به نام ذهن داده ... من واقعی یا همون من مهربون ، عاشق ، با وجدان ، آرام پر از صلح ، عشق ، سلامت عقل و شادی ... در درون بسیاری از ما به خوابی روحانی فرو رفته و تمام تلاش من در مسیر آرامش رسیدن به بیداری روحانی و گرفتن افسار از دست شیطان و پس گرفتن حق انتخابهامه ... پس بیاید درست از این غرور کاذب و احساس حق به جانبی و پر توقعی برداریم ... بیاید بپذیریم مشکل داریم و مشکلمون ریشه ای تر از اونه که اگه دو نفر حق رو با ما بدونن زندگیمون آروم شه ! بیاید تسلیم بشیم و راهی رو برای رفتن انتخاب کنیم . راهی که ریشه به تیشه ی ( نه ! تیشه به ریشه ی ) شیطان درونمون بزنه ، شیطانی که امروز به جای من حرف می زنه و تصمیم میگیره ...
نیم نوشته
۰۵مهر
غرور چیه ؟ خوبه یا بد ؟ چرا بعضی ها ازش تعریف و تمجید می کنن و بهش می نازن و بعضی ها اونو باعث شکست می دونن . شاید غرور رو درست تعریف نکردیم . برای من : غروری که ما خوب می دونیمش ، ترکیبی از احترام به نفس ، عزت نفس ، فروتنی ، عشق و ... است و خیلی خوبه . و غروری که ما بد می دونیمش (و بی جا نامیده می شه ) ، ترکیبی از خود بزرگ بینی ، افکار بسته ، حماقت و ... است خیلی هم بده ! به همین سادگی ... گاهی که دچار غرور بی جا شدیم باید از خودمون بپرسیم مگه من کی ام ؟ چه فرقی می کنه که دکترم ، مهندسم ، پولدارم ، تو فلان خانواده و فلان فرهنگ بزرگ شدم ، فلان جا زندگی می کنم ... مگه آخرش همه با یه کفن نمی ریم توی قبر ... مگه تنها چیزهای با ارزش دنیا در قلب و رفتار آدمها نیست ؟ مگه فرق می کنه بعد از مرگم چقدر ثروت داشتم ... چقدر درس خوندم ... و مگه مهم کارهایی نیست که با ثروتم ، فرهنگم ، درسم و ... برای خودم و مردم کردم ؟ جمله ی تن آدمی شریف است به جان آدمیت رو فراموش کردیم ؟ مگه یادمون رفته که فقط کافی بود تو همون شرایطی که یه آدم کارتن خواب زندگی می کنه به دنیا بیایم ، همون رفتار رو انجام بدیم و الان همون جایی باشیم که اون هست ... توی یه سریال (فکر کنم خانه ی سبز بود ) جمله ای منو تکون داد : رفتن رو بام تهران ... یکیشون گفت وقتی اون پایینیم فکر می کنیم خیلی بزرگیم ... وقتی این بالاییم فکر می کنیم خیلی بزرگیم ... مگه ما از کی بزرگتریم ؟ و مگه کارتن خوابهایی رو ندیدیم (که من بسیار دیدم ) که روزی تصمیم گرفتن تغییر کنن و بزرگ بشن و امروز انسانهایی هستند آرام ، روحانی و موفق و حتی ثروتمند که حضورشون باعث برکت و خیره ...  باید معیارهامون رو عوض کنیم ، جای غرور نابجا فروتنی رو بنشونیم ، به معنای اینکه بپذیریم کی هستیم و در این دنیا چه می کنیم ... بپذیریم که بزرگترین گنج دنیا عشقه ... عشقی بلاعوض که با تقدیمش به دنیا اون رو همون لحظه از خدا پس می گیریم ... باید بدونیم در این دنیا فرصت کوتاهی داریم برای بزرگ شدن ، رشد و موفقیت ... باید بدونیم تنها چیزی که در دنیا ازمون باقی می مونه خدمته ... خدمت به خودم ، خلق و خدا ... و با فکر کردن به این مسائل غروری کاذب برامون نمی مونه ... من هم انسانی هستم مثل سایر انسانها ... در مسیری که دو لاین بیشتر نداره ... خوبی و بدی ... می خوام خوب باشم و خوبی کنم ...
نیم نوشته
۰۵مهر
دوست دارم فلان کار رو بکنم ولی نمی کنم ، دوست دارم فلان جور باشم اما نیستم ، دوست دارم فلان جور زندگی کنم اما نمی کنم ... چرا ؟! این چیه که جلوی ما رو می گیره که اونی باشیم که می خوایم ، طوری زندگی کنیم که می خوایم و کارهایی رو انجام بدیم که می خوایم ... اولین فکری که به ذهنمون می رسه : زندگی نذاشت ، شرایط نذاشت ، خدا نذاشت ، خانواده نذاشت ... ولی آیا هیچکدوممون نقش خودمون رو می بینیم ؟! حقیقت اینه که اصلا اعتقاد ندارم جز خدا کسی بتونه جلوی رشد ، تغییر و پیشرفت زندگی یک نفر رو بگیره ! باز هم تإکید می کنم به زندگی انسانهای بزرگ و موفق نگاه کنید ... اکثرشون شرایطی سخت تر از شرایط امروز ما رو گذروندن ... ولی بزرگ شدن ، موفق شدن و اون طور که خواستن زندگی کردن . چیزی که جلوی رشد و تغییر ما رو می گیره خودمونیم ! ذهنمون ! افکارمون ... افکار تو رفتارتو می سازن ، رفتارت شخصیتت رو ، شخصیتت زندگی و سرنوشتت رو ... وقتی فکر می کنم تغییر ممکن نیست و سخته ... پس ممکن نیست و سخته ! وقتی فکر می کنم می تونم به هر چه که می خوام برسم ... پس می تونم به هر چه که می خوام برسم ! به همین سادگی . به قانون جذب و راز و ... فکر نکن ! هر چند از نظرم حقیقت دارند ولی مسیر برای من چیز دیگه ایه ... وقتی فکر کردم که می تونم تغییر کنم پس شروع می کنم به حرکت . از سختی ها نمی ترسم . تلاش می کنم و حرکت می کنم . چیزی که جلوی منو میگیره صدای ذهنمه ، همون صدای شیطان در وجودم (الذی یوسوس فی صدورالناس) ... صدایی که منو به بدی ها فرامی خونه . چیزی که جلوی منو می گیره که چیزی که می خوام باشم نواقص و کمبودهای اخلاقیمه : بدبینی ، تنبلی ، غرور ، حسرت ، حسادت ، شهوت ، حرص ، ... هر کدوم از اینها به راحتی جلوی هر حرکتی رو در من می گیره و من زورم به اینها نمی رسه مگر اینکه وارد مسیر آرامش بشم و یاد بگیرم چطور تغییر کنم . در اوایل راه نیاز دارم مثل طفلی که تاتی تاتی کمکش می کنن ، کمکم کنن ! کسی که از بیرون منو می بینه و راه رو قبل از من رفته بهم پیشنهادایی بده که علیرغم ناآگاهیم بهشون عمل کنم ... صبر و زمان کمک می کنه که از مسیر ناکامی و شکست بیرون بیام و موفق بشم ...
نیم نوشته
۰۴مهر
داشتم فکر می کردم چرا اینقدر از مرگ می نویسم ... ولی حقیقت اینه که تنها چیزی که زندگی رو ارزشمند میکنه مرگه ... دیروز فیلمی می دیدم که کسی آرزو کرد ابدی بشه ... بعد از دهها سال افتاد به غلط کردن و هر چه می کرد نمی تونست خودشو منفجر کنه ! در اسلام از یاد مرگ خیلی گفتن ... و در سایر مکاتب و مذاهبی که دربارشون مطالعه کردم "مرگ" رو بهترین دوست و مشاور یک انسان می دونن . حقیقت داره . هر لحظه که خواستی یک تصمیم بگیری ، از مرگت بپرس : ایا ارزشش رو داره ؟ آیا کار درستیه ؟ اگه تو لمسم کنی ، اهمیت داره که الان کدوم تصمیم رو گرفتم ... و مرگ همیشه راست میگه ...
نیم نوشته