۲۱مهر
داستانی نقل از اکهارت توله :
گدایی سی سال کنار جاده ای نشسته بود.یک روز، غریبه ای از کنار او می گذشت.گدا، به طور اتوماتیک، کاسه ی خود را به سوی غریبه گرفت و گفت:«بده در راه خدا!»غریبه گفت:«چیزی ندارم تا به تو بدهم.»آنگاه از گدا پرسید:«آن چیست که رویش نشسته ای؟»گدا پاسخ داد:«هیچی! یک صندوق قدیمی ست. تا زمانی که یادم می آید، روی همین صندوق نشسته ام.»غریبه پرسید:«آیا تاکنون داخل صندوق را دیده ای؟»گدا جواب داد:«نه، برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ چیز وجود ندارد.»غریبه اصرار کرد:«چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز.»گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهراست...
همون آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم
((ورژن جدیدش که دوستی می گفت : یار در کوزه و ما گرد جهان می گردیم !!! )
گاهی داشته هامون رو فراموش می کنیم و فقط به گشتن عادت کردیم ...