نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

نیم نوشته های من

نیم نوشته

تجربیات 5 ساله ی من از زمانی که روی زمین فرود اومدم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۴۸ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۱مهر
داستانی نقل از اکهارت توله : گدایی سی سال کنار جاده ای نشسته بود.یک روز، غریبه ای از کنار او می گذشت.گدا، به طور اتوماتیک، کاسه ی خود را به سوی غریبه گرفت و گفت:«بده در راه خدا!»غریبه گفت:«چیزی ندارم تا به تو بدهم.»آنگاه از گدا پرسید:«آن چیست که رویش نشسته ای؟»گدا پاسخ داد:«هیچی! یک صندوق قدیمی ست. تا زمانی که یادم می آید، روی همین صندوق نشسته ام.»غریبه پرسید:«آیا تاکنون داخل صندوق را دیده ای؟»گدا جواب داد:«نه، برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ چیز وجود ندارد.»غریبه اصرار کرد:«چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز.»گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهراست...   همون آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم ((ورژن جدیدش که دوستی می گفت : یار در کوزه و ما گرد جهان می گردیم !!! ) گاهی داشته هامون رو فراموش می کنیم و فقط به گشتن عادت کردیم ...
نیم نوشته
۲۱مهر
این روزها فکرم درگیر روابطمه ... توی زندگیم همیشه روابطم به شکست منجر شده . دلیلش عجیب به نظر میاد و همیشه خودم رو قربانی حس می کردم ... آخر هر رابطه ی عاطفی برای من با جمله ی "تو زیادی خوب بودی ... " تموم میشد !!! و همیشه فکر می کردم زیادی خوب بودنم که اشکالی نداره ! و من قربانی شرایط شدم ... امروز میدونم زیادی خوب بودن هم یک نقص اخلاقیه ... آدمها با بدیها و خوبی ها ، قهر ها و آشتی ها ، اشک ها و لبخندها قشنگن و وقتی با آدمی برخورد کنی که زیادی خوبه ، دلزده می شی ... از خدا می خوام تعادل در رفتار ، گفتار و افکارم رو بدست بیارم و بتونم یه رابطه ی عاطفی زیبا و متعادل بسازم ...
نیم نوشته
۲۰مهر
چند روزه که اونقدر شلوغم که نمی نویسم . شلوغ ؟! خوب که فکر می کنم انگار این چند روز فکرم مشغول تر از خودم بوده ...  خیلی وقتها که فکر می کنیم شلوغیم و وقت سر خاروندن نداریم !  ! خیلی وقتها فکر می کنیم زیر بار مشکلات داریم  خورد می شیم ، گاهی فکر می کنیم غرق غم و مشکل و کار و دردسر هستیم و همه چی به هم گره خورده ... فکر می کنیم ... اما حقیقت اینه که فقط فکر می کنیم ! وقتی نگاه می کنیم می بینیم این ذهنمونه که داره واسمون احساس شلوغی ، غم ، استرس و ... میاره و بس ! اگه بهش فرصت بدیم می تونه خونه نشینمون کنه . اینطور مواقع چندتا کار انجام می دم که کمکم می کنه از این شرایط خارج بشم . اول : چند دقیقه سکوت و مراقبه ... شاید با خوردن یک چای ؟ چند تا دون انار ، گوش دادن موسیقی بدون فکر کردن به هیچکدوم از مشکلات ... لذت بردن خالی از لحظه ی اکنون ... دوم : مشکلاتم رو باز رو کاغذ میارم (و جالبه که این نوشتن بارها توی وبلاگ تکرار شده و درباره انواع ترازنامه نویسی بارها نوشتم . ) سوم : مشکلات واقعی رو از اونهایی که ربطی به من ندارن جدا می کنم و می فهمم کلی از بار مشکلات و احساسای مختلفی که به دوش می کشیدم ربطی به من نداشته !!!! چهارم : مشکلات رو اولویت بندی می کنم و شروع می کنم به رسیدگی بهشون و تیک زدن . پنجم : هر وقت ذهنم شروع به حرف زدن کرد فورا چند دقیقه مراقبه و استراحت رو واسه ساکت کردنش به برنامم اضافه می کنم ... این رو هم بگم ، موفقیت این برنامه به میزان انرژی ام بستگی داره و اینکه آیا می تونم به صدای همیشگی شیطان درونم غلبه کنم یا نه ! گاهی تو لاک افسردگی می رم و چیزی در درونم این انزوا رو دوست داره . اینها زمانیه که کمی ، حتی کمی ، از مسیر آرامشم دور شدم .
نیم نوشته
۱۸مهر
جواب چرای پست قبلی برای من : ما تنبلیم .................. باید کوشا باشیم و تلاش کردن رو تمرین کنیم ما عجولیم ................. باید صبوری پیشه کنیم ، هیچ آرامش ماندگاری فوری به دست نمیاد ! ما نتیجه گراییم .............. باید اعتماد رو تمرین کنیم و عاقبت اندیش باشیم و انتظار نتایج آنی رو نداشته باشیم . ما بدبینیم ...................... باید روشن بین و آموزش پذیر باشیم ، یه شاید ... ممکنه ... جلوی هر فکر جدیدی بذاریم . ما ... اونقدر دلیل میشه نوشت که ارزش نوشتن رو هم ندارن ! هزینه ای که من پرداختم : صبر بود ، روشن بینی ، اعتماد ، انجام کارهایی که دیگران قبل از من انجام داده بودن و نتیجش برام ملموس بود ، حرف گوش کردم ، تنبلی رو کنار گذاشتم و گذاشتم خداوند با روش خودش در زندگیم جاری بشه ... اون تلفن فقط یه آزمایش برای تمرین تمایل افراد بود ... تمایل میلی درونی و واقعیه که حاضریم به خاطرش کارهایی بکنیم که شاید به ظاهر حالش رو نداشته باشیم  یا سختن!!! مثل تلفن زدن . اگه روزی خواستی مسیر آرامش رو بپیمایی ...فقط  وارد شو ، حرکت کن ... همین .
نیم نوشته
۱۸مهر
یه چیز جالب یادم افتاد ... همواره از مسیری حرف میزنم که منو به آرامش رسوند . مسیری که به من رضایت و موفقیت هدیه داد ، مسیری که منو با خدای خودم اشنا کرد ، مسیری که به من لذت و شادی هدیه کرد ... همیشه گفتم بودن در این مسیر و زندگی کردن با اصول ساده و عملیش اصلا کار سختی نیست ... و همیشه دوستانم رو از وجود چنین مسیری آگاه کردم . خیلی ها میان و می خوان کمکشون کنم که زندگی به این سبک رو یاد بگیرن و اینکه دوست دارن داشته هایی که بدست آوردم رو داشته باشن ... و جالبترین قسمت ماجرا اینه : به عنوان اولین تمرین بهشون می گم : روزی دو بار با من تماس بگیر ! همین !  و بعد از دو روز هیچکس پیداش نمی شه !!! ما تنبلیم ... حاضر نیستیم هزینه ای بابت آرامشمون بپردازیم ... چرا ؟!
نیم نوشته
۱۶مهر
دکتر مزدک از نگاه وودی آلن :کسی که گفته"ترجیح می دهم خوش شانس باشم تا یک آدم خوب" .نگاه عمیقی به زندگی داشتهمردم از روبرو شدن با این مطلب که بخش عمده ای.از زندگی به شانس بستگی داره، می ترسند .فکر اینکه چیزهای زیادی در زندگی .خارج از کنترل شما هستند، هراس آوره در مسابقه لحظاتی هست که توپ به بالای تور برخورد می کنه و در کسری از ثانیه، یا به جلو میره .و یا برمی گرده با کمی خوش شانسی، به جلو میره.و شما می برید و یا اینطور نمی شه.و شما می بازید .کامران از نگاه خودش : من فکر می کنم شانس هم یکی از اون چیزاییه که ما برش کنترل نداریم ولی 3 تا مطلب رو هم یاد آوری می کنم به خودم: شانس از لحاظ آماری چیزی کمتر از 5% اتفاقات زندگی ما رو رقم می زنه و لذا برای 95 % بقیه باید درست و آگاهانه زندگی کرد. در همین مثال بازی مگر چند بار در یک بازی توپ روی لبه تور مردد میشه؟ بقیه بازی که به نفع اونی تموم میشه که درست و بهتر بازی کرده.باید عاقل بود تا تشخیص داد کجاها واقعا به شانس مربوط میشه و همه چی رو هم به اون حساب نذاشت. مثلا در یک تحقیق دانشگاهی روی چند هزار نفر که باور داشتند خیلی خوش شانس یا خیلی بد شانس هستند معلوم شد که شیوه علکرد ذهنشون متفاوته. مثلا به همه روزنامه ای دادند که در جایی ازش آگهی بود که نوشه بود که اگر به مسول تحقیق این آگهی رو نشون بدید مثلا 100 دلار به شما جایزه میده و نسبت بالایی از آدمهایی که فکر می کردن خوش شانسن آگهی رو دیدخ بودن و اونایی که فکر می کردن بد شانسن ندیدخ بودن که نشون میده توجه و دیدن موقعیتها که یک مهارته و ربطی به شانس نداره میتونه عامل خیلی از اتفاقات زندگی باشه.اگر آدم شیوه درست زندگی کردن و عقلانیت رو یاد بگیره و روان سالمی داشته باشه در موارد بد شانسی هم میتونه بحران رو مدیریت کنه و بسا اینکه ورق رو به نفع خودش برگردونه و اگر بلد نباشه ممکنه در موارد شانس آوردن هم گند بزنه به موقعیت و از دستش بده.در آخر به دعای قشنک جبران خلیل جبران اشاره میکنم:   خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم و دانشی که تفاوت آن دو را بدانم .نگاه من :به نظر من چیزی به نام شانس (به معنایی که ما بهش فکر می کنیم ، یعنی اتفاقی کاملا بی دلیل و تصادفی ) وجود نداره ... شانس ها برای من خواست های خداوندند وقتی که لازمه کمی در کار جهان واضح تر دستکاری کنه و به ما بنده ها تلنگری ، تشویقی ، تنبیهی ، انگیزه ای ، جایزه ای و ... و یا هر آنچه که لازمه رو هدیه بده . و آیا تا به حال به این فکر کردید که یک نفر انسان خوب یا موفقیه که شانس میاره و یا شانس میاره که انسان موفقیه ؟! به نظر من اولی درسته ... وقتی در مسیر خواست خدا حرکت می کنم ، زندگی شفاف و سالم و انسانی ای دارم ، وقتی اصول روحانی و انسانی در زندگیم جاریه ، شانس ها به طرفم سرازیر میشن ... و فراموش نکنیم که گاهی یک اتفاق ظاهرا وحشتناک شانسیه برای تغییر که خداوند بهمون هدیه داده و ما با درک کوچیکمون نمی فهمیم ... از طرفی اگه این اتفاقات ظاهرا تصادفی نبود ، زندگی چقدر یکنواخت می شد ...
نیم نوشته
۱۵مهر
دیدن اولین موی سفیدم ... امروز منو به حال عجیبی فرو برد . به نیمه های زندگی رسیدم ... و امروز در این نیمه ی راه احساس پختگی و رضایت دارم . احساس می کنم عمرم رو تلف نکردم ... (و جالب اینجاست که 29 سال از عمرم رو در حال شکست خوردن گذروندم و تنها بیش از دو ساله که دارم زندگی رو اونطور که باید زندگی می کنم !!! ) حس غریبیه و شاید گفتنی نیست ... ارزشمندترین حس دنیا احساس رضایت از خود ، افتخار ، آرمشیه که حاصل زندگی در مسیر آرامشه . براتون این حس رو آرزو می کنم .
نیم نوشته
۱۳مهر
چرا ما همیشه دنبال راهی هستیم که  ازش لذت ببریم ؟ (مگه یادمون رفته لذت طلبی و راحت طلبی چه بلاهایی سرمون آورده ؟) چرا ما همیشه دنبال راهی هستیم که همه چیزش روبدونیم و جلوی چشممون باشه و همه چیز برنامه ریزی شده و مشخص بهمون گفته بشه ؟ (مگه میشه همه چیز رو دونست ؟ مگه تا حالا دانسته هام برام چیکار کردن ؟ ) چرا همیشه دنبال راهی هستیم که با عقاید گذشتمون سازگاری داشته باشه ؟ (مگه عقاید گذشته همشون صحیح بودن و برام کار کردن ؟ ) کسی که می خواد وارد مسیر آرامش بشه اولین چیزی که نیاز داره "صبـــــــــــــــر" ه ! صبر ! صبر ! صبر ! با این پیش فرض پیش بریم که یک عمرم رو سوزوندم و همش در عجله گذشت ! نگرانی اینکه نکنه فرصت هام رو از دست بدم ، همه ی فرصت هام رو سوزوند ! حالا که مسیری رو پیدا کردم که عده ی زیادی باهاش دارن زندگی می کنن و موفقن پس منم می تونم ... اینکه اگه بهم می گن صبور باش ، یعنی اینکه اونها هم صبور بودن و جواب گرفتن ... اینکه می تونم روز به روز زندگی کنم و هر روز کمی بهتر باشم ... اینبار اگه با چشم خودم انسان آرامی رو در مسیر دیدم و تجربش رو درباره ی مسیر آرامشش شنیدم بی پیش داوری گوش می کنم ، عمل می کنم و شاید به یک نفر اعتماد کنم تا مسیر رو به من نشون بده ... دقت کردید که طرفداران راز ، کاترین پاندر و مکاتبی که آرزو می کنی و میشینی تا برسه چقدر زیادن !!! اصلا این مسیرها رو رد یا تأیید نمی کنم ، بحثم اینه که همه می خوایم بی سختی به جایی برسیم ، و در این دنیا تا تلاش نکنی به هیچ چیز نمی رسی ...
نیم نوشته
۱۳مهر
زمانی فکر می کردم تنها راه کمک به آدمها مهربانی و بخشش بی حده ... فکر می کردم اگه بخوای به کسی کمک کنی دیگه نباید دعواش کنی ... نباید بهش سخت بگیری ... امروز تجربه بهم نشون داده - گاهی وقتش نیست که به کسی کمک کنی ... - گاهی تلنگر زدن به یک آدم کمک بیشتری بهش می کنه تا محبت کردن ... - گاهی کسی اصلا کمکت رو نمی خواد ... احمقانست که تلاش بیهوده کنی بهش کمک کنی ... - گاهی کمک کردن به معنی انجام اونچه طرف مقابل می خواد نیست ... - همیشه تشنه به سمت چشمه می ره ... نباید زور اضافه برای تغییر اطرافیانم بزنم ... هر کس که بهش نیاز داشته میاد ... - ... دیدم کمک کردن شرایط خیلی زیادی داره و همیشه به یک شکل نیست ... و مهم نیست اطرافیان درموردت چی فکر می کنن وقتی هدفت تنها کمک باشه ، نه انتظار نتیجه و تأیید ... و در این مورد گاهی عجولانه قضاوت می کنم ، چون انتظاراتم بالاست ... انتظار دارم عزیزانم باتمام وجودشون (مثل من ) برای بدست آوردن آنچه که بدست آوردم (آرامش ) تلاش کنن ...
نیم نوشته
۱۱مهر
گاهی اونقدر داغون و آشفته و سر در گمیم که کم و بیش فلج می شیم ، فکرمون کار نمی کنه و حتی رفتار احمقانه ای ازمون سر میزنه که باورش برای خودمون هم سخته ... گاهی انگار تو یه دور باطل افتادیم ، همه چیز داره تکرار میشه ، توی یه حباب گیر کردیم و تصمیماتمون فقط می تونه در حوزه ی این حباب باشه ... (گاهی فکر بسته و محدود من می تونه در شرایطی باعث تصمیمی بشه که تا آخر عمر پشیمان بشم و بعد از خروج از حباب و اون نگاه بفهمم چی به سر خودم آوردم ... ) در این شرایط دو تا مسئله ی بسیار مهم می تونه کمکمون کنه : از کسی کمک بگیریم که خارج از حباب ما زندگی می کنه و ما رو می بینه که چطور خودمون رو پیچوندیم ... انتخاب یه مشاور خوب کار بسیار سختیه ... خیلی وقتها دیگران از این شرایط ما به خوبی سوء استفاده می کنن ، گاهی مشورت اشتباه مشکلات رو بیشتر می کنه ، گاهی رازهامون برملا میشه و ... پس شاید انتخاب کسی که شغلش مشاورس و ترجیحا (در شرایط جامعه ی اطرافمون ) هم جنس خودمون باشه کمک بزرگی باشه ... (پیدا کردن یه آدم روشنیده مطمئنا بسیار سخت تر از پیدا کردن یک مشاور حرفه ایه ) ... مسئله ی بعد : اینه که مشاور به ما خواهد گفت چقدر خودمون رو زیادی جدی گرفتیم ، چقدر مسایل رو سخت گرفتیم ... چقدر دنیا رو سیاه و سفید می بینیم ، چقدر افکارمون تونلی شده ، چقدر دیدمون بسته شده ... گاهی کسی به ما توهینی کرده و این مسئله تمام زندگی ما رو تحت تأثیر قرار داده ... انگار دنیا تموم شده ، انگار ... یادمون باشه ، زیبایی زندگی با حرف این و اون پاک نمی شه ، ماییم که چشمامون رو می بندیم ... گاهی یادمون میره زندگی یک بازی زیباست که شیرینیش به همین سختی هاست و می تونیم با ترفندهای ساده پیروز باشیم ... ولی وای به روزی که فکر کنیم شاه شطرنجیم و باید بجنگیم و بکشیم و له کنیم و ... ما بازیگر شطرنج زندگیمون هستیم ، نه یکی از مهره ها ...
نیم نوشته